شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

امشب ماه یه سه گانه ی خوشکل تشکیل داده بود.ماه و دوتا ستاره ی پرنور دیگه.(شایدم ستاره نبودن مشتری زهره ای چیزی بودن!چن وقته در تشخیص اینا به مشکل برخوردم!)خلاصه که اینا یه مثلث خوشکل تشکیل داده بودن.

و ضمن عدم توقعم در دیدن ماهواره تو آسمون شهر،یه ماهواره هم دیدم!خب البته چند ماه پیشم وسط عفیف آباد یه شهاب خوشکل دیدم!احتمالا پرنورترین شهابی که به عمرم دیدم بوده!

میدونید من قبلا خیلی با دیدن بچه ها حال میکردم.خیلی!غیرقابل وصف!یا یه بار که با مامانم رفتیم سرای مشیر از ذوق رو به مرگ بودم.ولی امروز با دیدن بچه ها و اون روز با دیدن سرای مشیر اون ذوق مرگی حاصل نشد!شاید کلا ناشی از بیحالیه،ولی هرچی هست من نگرانشم!آدم باید با دیدن بچه ها ذوق مرگ شه.

ولی همچنان با دیدن اون ماهواره و اون سه گانه ذوق کردم.دلم میخواست همه چراغا خاموش میشد مینشستم نگاهشون میکردم.میخواستم همون موقع به فائزه پیام بدم که چک کنه ببینه آخر هفته رصد هست یا نه!و این خوب بود.خیلی خوب:))یکی از این جهت که هنوز دلم سره جاشه و شاید امیدهایی باشه که بزرگ نشم،دوم اینکه آسمونو انقد دوست دارم.و هنوز دوست دارم.این یعنی میشه روش حساب باز کرد واسه یه عمر زندگی!


چقد زود گذشت!من وقتی اول دبیرستان بودم رفتم پیش خانم سازگار!و امروز که دیدمش گفتم دیگه پیش دانشگاهیم گفت چه زود بزرگ شدی زهرا!و یه لحظه دیدم چه زود بزرگ شدم...

خوب بودن سخته،هرچی بزرگتر میشی سخت ترم میشه.

واسه بقیه ی راه خیلی برنامه ای ندارم.ایده ای هم ندارم!فقط میدونم یهو نگاه میکنم میبینم 24سالمه.

یجوریه!شاید ناعادلانه یکم.غم انگیز شاید!همشم به آدم میگن از جوونیت استفاده کن.چجوری باید استفاده کنم از جوو نیم؟!من کسیو ندیدم که از تلاشش راضی بوده باشه!

وقتی امسال اینهمه سخت بود و نگاش که میکنم به چشمم نمیاد،واسه بقیش باید چیکار کنم که به چشمم بیاد؟                                                                 

 یه چیزو فقط میدونم.که کاش تو اون روز وسطای تیر94،یکی برگرده.چون اینجا یکی هست که داره بهش فکر میکنه.برگرده چون حوصله دارم واسش روزی 10ساعت وقت بزارم،ولی واسه اون یکی نه.اگه برنگشت خوب واسه اون یکی وقت میزارم ولی...ولی هیچی دیگه!وقت میزارم!

                                                  

هنوزم سحرای ماه رمضون خیلی حال خوبیه...التماس دعا;-)   


نکته ی دیگه!ما این قرمزی گونه های نوجوونیمونو زود تموم کردیم!خرابش کردیم رفت!تقصیر اون بود خب!نمیدونم شاید نگه داشتنشم به درد نمیخورد.ولی سرخی گونه های نوجوونی بود به هرشکل!شاید گاهی دلم میخواست باشه هنوز!

توصیه ای ندارم!شاید بهتر باشه شما اگه اول نوجوونیته بیشتر نگهش داری!شایدم نباشه!

همیشه بهار
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر
هیچکس نمیپرسه که چقد تلاش کردی یا چقد عشق کردی یا چقد سخت بود.
این نتیجه است که تعیین کنندس.حتی اگه تو مامور تلاش باشی!
اتفاق خوشایندی نبود خراب کردن نهایی.با این تاثیر مستقیم تو کنکور.
دستکشای رزم...روحیه ی مبارزه...
باید جنگید.سخت جنگید.
لیس للانسان الا ما سعی...
این 15روزو به قصد کشت المپ میخونم وبعد که نتیجه مشخص شد براساس اون به قصد کشت دوباره یا کنکور میخونم یا المپ.
و اگه کنکور شد باید کلی کلاس بگیرم.
آماده باش براش
دیدشم این نیست که اه من دلم تنگ شده اینا چرت میگن پس مفهوم چی میشه المپ اینجوری نبود
دیدش اینه که آها چقد خوب.مجبورم میکنه کلی تست بزنم.
گرچه این 1ساله خیلی طلایی بود از این جهت که کلی عادتات عوض شد ولی فقط یه مرحله بود که تورو از هفته ای دوساعت خوندن پرت کنه به روزی 4/5/6ساعت خوندن.ولی 6ساعت کمه واقعا.
باید تلاش کرد...

همیشه بهار
۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

   هرچی بیشتر پیش میریم بیشتر به این جمله ایمان میارم که:ما عاقل نبودیم،عاشق بودیم.

آره عاشق بودیم.

سال اول کلاسمون 10/12 نفر بود و وقتی رفتیم سال دوم من با هرکی راجبش حرف میزدم همه میگفتن که نه.حتی درست به حرفام گوش هم نمیدادن،میگفتن که خیلی ریسک داره و اونا میخوان برن کنکور بخونن.فقط یکی موند که گاهی حرفشو میزد و اون در همون مرحله ی حرف زدن موند یکی دیگه هم بود که جز اون کلاس 10/12نفره نبود ولی تا همین چندماه پیشا هم بود و بعد اونم دیگه رفت.این جمله که عشق چشم آدمو کور میکنه رو زیاد شنیدیم هممون ولی هیچ وقت درکش نمیکردم،حسش نکرده بودم.ولی درست همین امشب فهمیدمش و دیدم که تجربش کردم.وقتی همه از اهمیت کنکور و نهایی میگفتن من فقط رومو برمیگردوندم و با خودم میگفتم چی میگن اینا...رومو برمیگردوندم و به این فکر میکردم بدون این به قول دریا روزنه های تنفسی چیکار کنم.رومو برمیگردوندم و سعی میکردم خودمو آروم کنم...

اونروز امتحان آمار برای یکی از معدود بارهای عمرم برگه مو زود دادم و دویدم بیرون.رفتم پیش مشاورمون گفتم من با این ماشین حسابه سر کلاس دستغیب نشستم و نمیتونم فراموشش کنم...دلم پر بود از یه حس.دلتنگ بودم،احساس غریبی داشتم.

چند روز پیش داشتم فکر میکردم زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو،بار دیگر تو...

حالا چیشده تو این چند روز؟

میدونین...نهاییا خراب شد.بدجوری خراب شد.و این سال پیش رو...

یادمه دوتا دعا داشتم همش،یکی اینکه خدا کنه پشیمون نشم و اون یکی اینکه هرچی صلاحه پیش بیاد.

کاش قوی تر بودم...

کاش قوی تر بودم و نمیترسیدم از نتونستن.نمیترسیدم از جو دوره.کاش انقد حساس نبودم...

میدونید؟عاشق تموم وقتاییم که واسش صرف کردم...

این بیت حافظ که میگه:تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول_آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

راسته واقعا.و بعدش این میاد به ذهنم که:خنک آن قماربازی...

یه سری چیزا اتفاقات خوبی نیست واسه افتادن.اولیش اینه که آدم ناامید بشه،بعدیش اینه که جا بزنه،از عشق خسته شه کم بیاره.کاش اتفاق نیفتن

خدایی وقتی فکرشو میکنم میبینم سخت بود!

من الان اینجا...باید صبر کنم تا وسطای تیر و اونموقع نتیجه ها بیاد.تو این بززخ درس بخونم و امیدوار باشم.بعد دوراهیه.دوراهی ای که به قول فاطمه یه طرفش تمرین صبره و یه طرفش تمرین تواضع.این جمله طلاییه واقعا!

کاش اگه قبول شم قوی باشم و با دل قرص به راهم ادامه بدم.و اگرم قبول نشدم پاشم محکم وایسم واسه ساختن یه پایان خوب.

خدایا ماها هیچ وقت نمیفهمیم شدت لطف و محبت تو رو،ولی باهام بمون.امیدو صبر و پشتکار.و قوت قلب.و ایمان و توکل.

خدایا سخته قدم زدن تو دنیات و سعی واسه اینکه یادت بمونه اینجا فقط گذرگاهه و به هیچ چیزش نباید دل بست.نه به المپیادش نه به نتیجه ی کنکورش.اینکه یادت بمونه اینا همش واسه یچیز دیگست.کمک کن یادمون بمونه.نزار دل ببندیم به این خرابه،نزار.

من که همیشه بی معرفتم ولی تو به حرمت اون پیامبری که نگران امتش بود دستمو ول نکن.منو به حال خودم رها نکن.

کمک کن فرق بین نتیجه کارامون و تقدیر تو رو بفهمیم.و سعی کنیم درک کنیم حکمتت رو.

            

        

              ذره را تا نبود همت عالی حافظ_طالب چشمه ی خورشید درخشان نشود



همیشه بهار
۲۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

خوشحالم!حالم خوب است در حال حاضر!

چرا؟چون از وقتی که معین کرده بودم تا آن بخوابم تجاوز کردم و الان که بیدار شده ام هوا تاریک است!چرا خوشحالم؟چون خیلی وقت بود این اتفاق نیفتاده بود!چشم هامو که باز کردم و دیدم همه جا تاریکه صحنه ی بدیعی بود اصن!دلیل دیگه اینکه چقد خوب که انقد فراق بال و وقت داشتم که توانستم انقدر بخوابم!                                                                         [قبلاها تقریبا همیشه این اتفاق می افتاد!و آنموقع نه تنها بدیع نبود که دلهره آور و مزخرف نیز بود!دلیلش هم به وضوح آن بود که همیشه درسهایم مانده بود!]


خوشحالم.این کلاس تئوری خییلی خوب است!آن دو جلسه گذشته فوق العاده بود ولی همچنان خییلی خوب است!و فکر کنم که راه درست و کار خوبی است.نتیجه و عاقبت دارد یعنی!کلاس خوب است،چرا؟چون معلمش خوب است!خیلی خوب!                   


چند روز پیش ها حامد که اومد خونه چندتا بستنی گرفته بود و من نزدیک بود گریه کنم!چرا؟از دیدن بستنی ها خیلی خوشحال شده بودم؟نه!چون که یادم نیامد و هنوز هم یادم نیامده که آخرین باری که قبل از آن بستنی چوبی خوردم کی بوده!واقعا یادم نمی آید!

این کجایش اشک آدم را درمی آورد؟آنجا که به المپ ربط پیدا میکند!چه ربطی داشت؟ربطش این است که فکر المپ ما را از خوردن بستنی هم غافل کرده بود!


دیگر اینکه همچنان در تاریکی دراز کشیده و چراغ را روشن نمیکنم.چون حس خوبی است!میخواهم تا فردا ادامه دهم این کار را و ادامه پیدا کند این لذت!ولی نمیشود که خودت میدانی!


جالب چیست؟اینکه همه ی همه ی عمرت یک سری نمره ها را در امتحانات ترم2 نگرفته باشی  و حالا که نهاییست در حال کسبشان باشی!

یا اینکه واقعا این منم در آستانه ی این فصل سرد...!:دی یعنی این منم که همه ی این کارها را کرده ام که باعث شده باشه وضعم فرق داشته باشد با بقیه کمی!


یک جمله هم بگویم که:شمشیر خوب شمشیریه که همیشه تو نیام باشه!

خیلی جمله ی خوبیه!فکر کنید بهش...!:))با موضوع خشم!


دیگر اینکه سعی میکنم کار کنم روی این خصلت.

احتمالا از همان مهارهایی است که آن دوست خوب عزیزمان میگوید.فکر کنم حال انسان خیلی بهتر شود بعد از رفع مهار ها


امیدوارم گاهی فرصت دست بده که بیشتر از وقت تعیین شده بخوابین و وقتی بیدار میشین هوا تاریک شده باشه:))


چیزی که تا همین لحظه زیاد بهش توجه نکرده بودم و الان توجهم بهش جلب شد اینه که داریم نزدیک میشیم به آخرای این برزخ و این پریشونی و این نوجوانی ها!همین الان هم دلم تنگ شد!از این منظر که نگاه کنی،از این نظر که هنوز بزرگ نشده ای از این نظر که هنوز دبیرستانی هستی،این برزخ،این زندگی بیدار خوابانه،این امتحان ها،این حال و همه ی این چیزها بهترین بخش ها و دوست داشتنی ترین آنهاست!

حواست هست؟دارد تمام میشود...


بعدانوشت:یادم آمد!یادم آمد آخرین باری که بستنی خورده ام کی بود!دوهفته قبل از مرحله2!یک جمع المپیادی متشکل ار من،فائزه،نگار،دریا و لالا نشسته بودیم دور یکی از آن میزهای حیاط مدرسه شان و داشتیم سعی میکردیم بی اعتنا به استرس وفشارهای موجود از استراحت خود بهره ببریم که بتوانیم دوباره درس بخوانیم!بستتی هم خوردیم!

همیشه بهار
۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
تمام روزهای گذشته را داشتم فکر میکردم و درذهنم مینوشتم.متن هایی که میخواستم وبلاگ زودتر راه بیافتد و آن ها را آنجا بگویم شاید سبک شدم،شاید حالم خوب شد!
به این هم فکر میکردم که اولین پست وبلاگ پست خیلی مهمی است خب و دلم نمیرفت که هیچکدام از آنها را بزارم پست اول!
اما امروز یک خبر خیلی مهم شنیدم.خیلی مهم،خیلی خاص،خیلی خوب،خیلی هیجان انگیز
فاطمه نفر اول تیم شده و من میخوام گریه کنم...
میخوام برم مشهد بشینم زل بزنم به اون گنبد طلایی و گریه کنم.
بشینم به امام رضا بگم که فاطمه 1 شده و چقد خوب...
گریه کنم و از دلتنگی هام بگم.بگم این سالی که گذشت هرروزش دلم تنگ بود،معذرت خواهی کنم واسه بی معرفتیام،واسه قضاوتا،برم بگم من دلشده این ره نه به خود میپویم...                  
من مگه از خودم چی آوردم تو این ماجرا،چه توشه ای مگه که حالا منتظر پاداشم باشم؟
برم بگم وااای...خدایا چقد دلم تنگ شده بود برات
بد نبود.نه اصلا راه بدی نبود.حتی اگه امتحان نهایی هامو گند بزنم.که دارم میزنم.

حالم خوب نیست یکم...
ولی خوب میشه،میدونم:)
حال هممون یروز خوب میشه:)
این روزا سخت هست ولی نمیخوام بگم این روزا تموم میشه و حالمون خوب میشه.چون سختی خوبه،چون فقط تو سختی و با سختی میشه عاشق بود.ولی میگم این روزا که بگذره،اون آدمایی که میایم بیرون از این سختیا دیگه آدمای قبلی نیستیم.پخته تر و قوی تر و آروم تریم.عاشق تریم و به هم نزدیک تریم.
میبینم اونروزی رو که نشستیم به هم لبخند میزنیم و حالمون هم خوبه...
حال هممون
خیلی خوب:)
فاطمه تبریک خیلی خیلی زیاد:))))
شیرینی هم که گفتی میدی!:دی

:)
همیشه بهار
۱۲ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آیین افتتاحیه!:دی

سلام!:)

از شنگ میپرسی اگر،شاهد شوخ و ظریف و شیرین حرکات و خوب و نیک و زیبا را گویند!

همان لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب...!که هم تو دانی و هم من!

شنگ دفتریست برای گفتن از شنگ ها،دلتنگی ها و ستاره ها!بیان و ثبت احوالات من:)

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...


بعداها نوشت:بعد از یه مدت نظرات را بستم چون حوصله ی بعضی هاشونو نداشتم!ولی از اینکه اینجا خونده بشه خوشحال میشم:)[الان درشرایطی نیستم که بخوام یا بتونم نرم تر حرف بزنم!به هرشکل رک و راستش همینه!]


همیشه بهار
۱۲ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر