کلی با پارسا بازی کردیم.فوتبال بازی کردیم،مارپله،سنگ پیدا کردیم یکی شبیه گنجشک یکی هم پارسا پیدا کرد شبیه روح.سنگ پرت کردیم تو آب،مسابقه ی دو گذاشتیم.بهش گفتم اون ستاره قرمزه رو میبینی؟اسمش قلب العقربه.راه شیری رو نشونش دادم گفت کهکشان شبیه بره هم داریم؟گفتم نمیدونم شاید باشه ولی یچیزی هست بهش میگن کلاه مکزیکی.گفت کهکشانا چه شکلین؟گفتم خیلی خوشکلن؛بک گراند گوشیمو نشونش دادم گفتم این عکس آسمونه.مثلث تابستانه رو نشونش دادم یه ستاره ی دیگه نشونم داد گفت اینم جزئشه.گفتم اگه این باشه که مثلث نمیشه.گفت اینم جزئشه.چهارتاشونو باهم نگا کردم؛خوشکل بودن.
با ذوق دویید اومد گفت واای بیا ماهو نگا کنیم.خیلی خوشکل بود.نارنجی شده بود.
کل راه دستشو گرفته بود جلو صورتمون چیلیک چیلیک به سلفی گرفتن.کلی از دوربیناشم باد برد!
رفتیم دانته آب آلبالو خوردم.منتظر تاکسی که بودیم بازم رفتم آب آلبالو خریدم.خونه که رسیدم تو یخچال یه شیشه آب آلبالو بود،به شدت خوشحال شدم.
رقص آتش گوش دادم.امان امان با تنبور گوش دادم.به پهنای صورت لبخند زدم.به پهنای صورت.یه آدم مهم گفت حتما باهوشی.نگهش میدارم تا دفعه ی بعدی آدم مهم چیز دیگه ای بگه.مثلا بگه اسمت چی بود؟و بنویسه گوشه ی دفترش.رقص آتش گوش میدم و نگهش میدارم.
راستش،هنوزم شبا خواب بد میبینم.هنوزم تا صب چن بار بیدار میشم/میپرم.من از ج. بدم میاد،حالم بهم میخورد سرکلاس نگام کنه.و کابوس اینجا رخ داد:یه سری اتفاق احمقانه داشت واسه من میفتاد و کار ج. این بود که اونجا باشه و نگاه کنه.و حتی تو خواب،داشت از ذهنم میگذشت اه چقد خنگه این.واقعا خواب وحشتناکیه برای دیدن.جدی میگم.
درطول این مدت به این رسیدم که من کل عمر به خودم سخت گرفتم.
اونروز کلی نظر احمقانه شنیدم که برو مهندسی فلان و بهمان و فقط سکوت کردم و لبخند زدم.بعد با بغض به مامان گفتم:مامان،من میخوام فیزیک بخونم.
واسه همین شبا خواب بد میبینم.به خاطر فیزیک.به خاطر رقص آتش.
امشب یچیزی لازم داشتم مجبور شدم برم سر کتاباش.چشمم افتاد به کاور سوالای مکانیک صدرا و عکسش.از خودم پرسیدم حق داری آشفته باشی؟به خودم جواب دادم آره.
فردا سارا هست.شاید بهش بگم.وقت ناهار شاید.بعد اون همه زشتی که باهم دیدیم سارا شاید بگه نه.حتما میگه نه.ولی خوبه باهاش حرف زدن.
بعد این نوشته آرومترم.و این خوبه:)