شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز رفتم دکتر،گفت آهن خونت خیلی پایینه!

باید بالاتر از 100 باشه،مال تو 60 هست!

:-D:-D:-D

همیشه بهار
۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
انقد همه چی عوض شده بود،انقد عوض شده بودم،انقد تو هوا پا گذاشته بودم و انقد معلق بودم که الان که من قبلی هی داره پیداتر میشه تو روزام،حس میکنم وجودشو.خب اون من جدید رو فکر کنم بیشتر دوست داشتم!میدونی همین امروز عصر و همین الان چی داره اتفاق میفته؟من باز دلم میخواست گریه کنم.بعد رفتم کلاس.کلاس خوب بود و یجا وسطش با خودم گفتم مث خر خوشحالم!آخرش بهش گفتم هی هرهفته میخوام نیام ولی انقد که خوبه،نمیتونم!بعد تو ماشین آهنگ به قول اون anouar brahem کثافتو،که برام بلوتوث کرده بود گوش دادم!و فکر کردم.گفت سه شنبه میاد تهران و من با سر میرم کنسرتش،جیگرش برم.بعد گفت دو سال پیش هم اومد،برام بلیت هم گرفتن،ولی هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم برم!نمیتونم برم از نزدیک ببینمش!بعد اول آهنگی که باعث شده بود کلاسیکو رها کنه و بیاد عود بزنه و به قول خودش مسیر زندگیشو عوض کرد رو برامون پخش کرد.چون نمیتونست تا آخرشو گوش بده!چون کلاسو تعطیل میکرد میرفت اگه تا آخرش گوش میداد!خودش گفت.من به این فکر کردم که شاید عادی باشه که بعضی چیزا انقد خوب باشن که حالتو بد کنن.بعد تو ماشین به این فکر کردم که شاید اونروز که داشت میگفت:"دیدی بعضی چیزای انقد خوبن که با خودت میگی اه بسه دیگه چقد خوبی.که حالت بهم میخوره."داشته تو ذهنش میگفته مث این anouar berahem کثافت!
شاید عادی بود که منم حالم از کنسرت رفتن بد میشد.بعد از خودم پرسیدم اون چیزا انقد خوب بودن که بخوام اون اندازه دوستشون داشته باشم که حالم بد شه؟همون قبل از شروع سوال جواب دادم که نه.من اصلا انقد دوسشون داشتم؟نمیدونم!به طرز مزخرفی وقتی تو وبلاگ های پیشنهادی وبلاگ ا.ا وبلاگ های نجومی میدیدم نمیخواستم ببینمشون.میگشتم دنبال یه غیر نجومی.مثل اونموقع ها که نمیتونستم برم تو وبلاگ بچه هایی که طلا شده بودن.واقعا نمیتونستم.یکی دوبار هم بیشتر نرفتم.در این مورد شاید این تئوری که دوست داشتن زیاد حالمو خیلی بد میکرد صدق کنه.
فکر کنم الان دلیلشو پیدا کردم.وقتی یه چیزیو دوست دارم و حس میکنم بهش دسترسی ندارم،یا توش خوب نیستم یا الان وقت دنبال کردنش نیست یا یه چیزی اون وسط راجبش لنگ بزنه،هرچیزی،اونوقت هرچیزی راجب اون حالمو به طرز مزخزفی بد میکنه.
من میترسم از برگشتن من قبلی.
من این هفته هر روز تا ظهر خوابیدم.[شاید اشکال نداشت]
چه نتیجه ای میگیرم؟اصولا فعالیت در هر حوزه ای غیر از اون چیزی که انقد دوستش دارم که حالم بد شه،من رو نابود میکنه!
_انقد این بهار و تابستون متفاوت بود با همه ی بهار و تابستونای عمرم،انقد غرق شدم و زمان انگار کش اومد،که نمیدونم پاییزو چطور باید زندگی کرد!امیدوارم پاییز و زمستون خوبی باشه.و متفاوت:)
من قبلی آدم خوبیه ولی واسه جنگیدن به اندازه کافی قوی نیست.
التماس دعا.از این دعاهایی که وقتی دلتون شکسته و به خدا خیلی نزدیکین ازش میخواین.
میدونید من 1سال کلی دویدم که عوض شم و
دعا کنید قلبم قرص بمونه و قوی.باشه؟
مرسی:)

همیشه بهار
۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
جدا از اون مزه ی عالی خوشمزه ی ترش و شیرین که ترشیش بیشتر از شیرینیشه،و جدا از اون صدای قشنگ قرچی که زیر دندون میده و جدا از اون رنگ خوشکلش که یه طرفش قرمزه و یه طرفش زرد و آدمو یاد این شعر میندازه که دانی که چرا ز میوه ها...،مهم ترین نکته راجب سیب پاییزی اینه که "پاییزیه"!
درست مثل پاییز یه حس غریبی توش نهفته اس!
هم مزه اش خاصه و هم یه مدت محدود فقط موجوده.
مثل پاییز خوش رنگ،مثل پاییز غریب و مثل پاییز دوست داشتنیه.

پ.ن: به نظر شما اگه اول مهر آغاز مدرسه ها نبود بازهم غروب های آخر شهریور انقد دلگیر و هواش انقدر خفه کننده بود؟!

پ.ن:اون شعری که گفتم اینه:دانی که چرا ز میوه ها سیب نکوست؟_نیمی رخ عاشق است و نیمی رخ دوست...
خودم یه چندسالی منظرشو نمیدونستم[و دوست داشتم بدونم!] تا اینکه چندوقت پیش چشمم افتاد به سیبی که کیانا زنگ تفریح از کیفش درآورد و یهو یه ایده زد به سرم!بعضی سیب ها هست یه طرفش قرمزه یه طرفش زرد/سبز،اون طرف زردش میشه رخ عاشق که در فراق یار و مسائلی از این قبیل زرد و بیمار شده!اون طرف قرمزشم رخ دوسته که شاد و شنگول و خوشکله!;-)
همیشه بهار
۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

رادیو هفت اگر الان بود،برایمان پخش میکرد که:

زمستون...

تن عریون جاده زیر بارون...

همیشه بهار
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی داشتم "درک و دریافت" موسیقی نوشته ی راجر کیمی ین رو میخوندم و این دوجلسه ی آخر که سر کلاس تئوری نشسته بودم،احساس احمق ترین آدم دنیا در حین انجام احمقانه ترین کار دنیا رو دارم.

وقتی داشتم زیر جمله ها خط میکشیدم که فردا از آقای احمدی بپرسمشون،داشتم فکر میکردم خب آخه دونستن اینکه زیر و بمی،دینامیک رنگ صوتی و کشش فقط واسه صداهای موسیقاییه یا نه به چه دردم میخوره.به چه درد کنکور و ورودی دانشگاه و خود دانشگاه و به چه درد فیزیک میخوره!و چشم اندازمم تقریبا چیزی در حدود 1/5سال پیش رومه.تابستونی که اولش امتحان میدم و آخرش نتیجه میاد و حالم از اواسط تا آخر اون تابستون و اینکه راضی خواهم بود یا نه.

از این دید و با این چشم انداز،از فکر احمقانه بودن هفته ای دوساعت نشستن سر اون کلاس و حرفای آقای احمدی میخوام بالا بیارم!یعنی میخوام سال دیگه این موقع حالم خوب باشه!و نمیدونم این صرف وقت واسه این کلاس صلاحه یا نه!در واقع از این دید صلاح نیست!

یک دید دیگه ای هست که میگه شما تو زندگیت نباید یک بعدی باشی و محدود به یه مقوله ی خاص.یک زاویه ی دیگری هم هست که میگه آدم باید به علاقه و تفریح و خلاصه فعالیت های خارج از درسی هم برسد![البته علاقه ی اصلیم فیزیک هست!و اصولا شرایط خیلی تاثیر داشت در رفتن من به کلاس موسیقی.]این نگاه،چشم اندازش میشود هر زمانی به غیر از 1/5سال پیش رو!که چون ماشین زمان برای برگشت به گذشته نداریم یعنی از بعد از شهریور سال 95!

علی رقم اینکه این کتاب اولین کتاب جدی و درست حسابی موسیقی هست که میخونم،و 30/40صفحشو هم بیشتر نخوندم،اصلا کار سختی نیست پی بردن به محشر بودنش!

امشب علی رقم همه ی حس های احمقانه ام حین خواندنش،وقتی داشتم طرح شنیدنی اش رو نگاه مینداختم[پرلود پرده ی سوم اپرای لوهنگرین،اثر ریشارت واگنر]،حس خیلی خوبی به همراه اینکه چقد کتاب ماهیه(!) بهم دست داد!از این جهت که همیشه غبطه میخوردم به اینایی که حرفه ای موسیقی گوش میدن و حرفه ای لذت میبرن!منظورم کسایی هستن که موسیقی کلاسیک گوش میدن و میفهمن که فلان جا آهنگساز خیلی کار خفنی کرد یا چیدمان سازها خیلی خوبه یا این تضاده که ایجاد شد خیلی بامزه بود و چیزهایی از این دست!بعد دیدم که با خوندن کتاب و گوش دادن به طرح های شنیداریش،و تلاش هایی از این دست،رسیدن به اون مرحله حداقل در حد یه لذت نیمه حرفه ای چندان دور از دسترس به نظر نمیرسه!و این خیلی خوشحالم کرد!اینجا من بیست و سه/چهار ساله ی ترم چندمی دانشگاه را تصور کردم که غبطه میخوره به شنونده های حرفه ای موسیقی و امیدواره یه روز یکی از همونا شه و شاید عصبانی بشه از دست خودش که چرا تو 17سالگی سعی نکرد یه چیزای قشنگی به خودش اضافه کنه...!

دو دیدگاه متفاوت که هر دو تا کاملا مهم هستن برای من!فقط اهمیت یکی زودتر نمود پیدا میکنه و اهمیت یکی دیرتر.و این بی اهمیت ترین قسمتشه البته!:دی

فکر کنم که ندونم میخوام چیکار کنم!با این اوصاف احتمالا فردا میرم و برای چهار جلسه ی بعدی باز هم ثبتنام میکنم!امیدوارم وقتی دارم انجامش میدم حس حماقت بهم دست نده.چون باید بدونم این منم که انتخابش کردم!و نباید اهمیتی داشته باشه که بقیه دارن تو اون 2ساعت تست میزنن یا نمیزنن!

بعدا نوشت:غبطه را اشتباهی با "ق" نوشته بودم که تصحیح شد!;-):-D

همیشه بهار
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک شعری هست که درست یادم نمیاد چی بود و پیدایش هم نکردم.با عذرخواهی قبلی از شاعر برای گند زدن به شعرش فکر کنم همچین چیز هایی بود:

گاهی بی وقفه

تند

بی وقت

...

ببار

باران بهار باش،اما ببار...!

نکته اش همین جمله ی آخر است.همین را داشتم با خودم زمزمه میکردم که:باران بهار باش،اما ببار...


پ.ن:اگر کسی درست شعر را میدونست خیلی لطف میکنه اگه تو قسمت نظرات بنویستش.مرسی:)

همیشه بهار
۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

کیانا گفت که آخر هفته میخوان با یاسی برن لباس ساقدوش پرو کنن.منم با اینکه میدونستم برای حصول اطمینان گفتم عه؟عروسیه؟

_نه بابا مسخره بازی!

من هم مثلا بدم نمی آمد بگوید بیا تو هم بریم!یا خودم بگم خب منم ببرین با خودتون!البته فک نکنم میگفتم!

به هرشکل!اونا مهمون داشتن و کیانا باید میرفت و جدا از اون هم وسط حرفامون پشتیبانش زنگ زد کیانا مجبور شد خدافظی کنه گفت بعد زنگ میزنه!و نزد خب!

با خودم فکر کردم گرچه کلی کار دارما،ولی بعدا وقتی دخترم خواست بگه که تو قدیمی هستی مثلا،میتونم خاطره ی پروی لباس ساقدوش با دوستام تو دوره ی نوجوونی رو تعریف کنم اونم با خودش فکر کنه عجب مامان باحالی داشتم من!زیرزیرکی هم بگه خوب شیطون بوده هااا...

می ارزه به گذشتن از تست ها!

اعلامیه!

خلاصه من خیلی خوشم میاد از این کار!اصلا از قبل به فکرش بودم!هرکی حس کرد همچین دیوونه بازی دلش میخواد انجام بده،من پایه ام!

ترجیحا یه دوست یکم سن بالاتر هم در نقش عروس همراهمون باشه دیگه خیلی خوش به حالمونه!

همیشه بهار
۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حساس ترین جای زندگیم وایسادم،به خنده دارترین داستانم فکر میکنم

شایدم احمقانه ترین

خلاصه که سرم درد میکنه

همیشه بهار
۱۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه حسی بهم میگه یروز یه قهوه خور حرفه ای میشم...!

همیشه بهار
۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مثلا پ سرکلاس یک سوال پرسیده باشد و همه اشتباه جواب داده باشند و تو جوابت درست و توضیحاتت هم تفریبا درست باشد ولی دستت را نکنی بالا که جواب بدی!

مثلا تو 2ساعت باشد که جواب را بدست آورده باشی و ملت درحال بحث کردن راجبش باشند و پ هم خسته اش باشد و ذهنش یاری نکند آنوقت تو نگویی که جواب را بدست آورده ای!

یا مثلا وسط راه حل درستت دست از حل کردن بکشی چون باورش نداری

آخر کلاس یادت بیفتد به شعر فروغ گوشه ی جزوه ات بنویسی:ایمان بیاوریم به...!


پ.ن:یه مامانی داشت بچش که بهونه میگرفت رو  آروم میکرد،داشت میگفت،زبونک بنداز،زبونک بنداز...بعد من وسط رد شدن از خیابون خندم گرفته بود!:-D:-D

پ.ن2:پارسا به چیز میگه پیش بند!:-D:-D

همیشه بهار
۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر