امروز رفتم دکتر،گفت آهن خونت خیلی پایینه!
باید بالاتر از 100 باشه،مال تو 60 هست!
:-D:-D:-D
امروز رفتم دکتر،گفت آهن خونت خیلی پایینه!
باید بالاتر از 100 باشه،مال تو 60 هست!
:-D:-D:-D
رادیو هفت اگر الان بود،برایمان پخش میکرد که:
زمستون...
تن عریون جاده زیر بارون...
وقتی داشتم "درک و دریافت" موسیقی نوشته ی راجر کیمی ین رو میخوندم و این دوجلسه ی آخر که سر کلاس تئوری نشسته بودم،احساس احمق ترین آدم دنیا در حین انجام احمقانه ترین کار دنیا رو دارم.
وقتی داشتم زیر جمله ها خط میکشیدم که فردا از آقای احمدی بپرسمشون،داشتم فکر میکردم خب آخه دونستن اینکه زیر و بمی،دینامیک رنگ صوتی و کشش فقط واسه صداهای موسیقاییه یا نه به چه دردم میخوره.به چه درد کنکور و ورودی دانشگاه و خود دانشگاه و به چه درد فیزیک میخوره!و چشم اندازمم تقریبا چیزی در حدود 1/5سال پیش رومه.تابستونی که اولش امتحان میدم و آخرش نتیجه میاد و حالم از اواسط تا آخر اون تابستون و اینکه راضی خواهم بود یا نه.
از این دید و با این چشم انداز،از فکر احمقانه بودن هفته ای دوساعت نشستن سر اون کلاس و حرفای آقای احمدی میخوام بالا بیارم!یعنی میخوام سال دیگه این موقع حالم خوب باشه!و نمیدونم این صرف وقت واسه این کلاس صلاحه یا نه!در واقع از این دید صلاح نیست!
یک دید دیگه ای هست که میگه شما تو زندگیت نباید یک بعدی باشی و محدود به یه مقوله ی خاص.یک زاویه ی دیگری هم هست که میگه آدم باید به علاقه و تفریح و خلاصه فعالیت های خارج از درسی هم برسد![البته علاقه ی اصلیم فیزیک هست!و اصولا شرایط خیلی تاثیر داشت در رفتن من به کلاس موسیقی.]این نگاه،چشم اندازش میشود هر زمانی به غیر از 1/5سال پیش رو!که چون ماشین زمان برای برگشت به گذشته نداریم یعنی از بعد از شهریور سال 95!
علی رقم اینکه این کتاب اولین کتاب جدی و درست حسابی موسیقی هست که میخونم،و 30/40صفحشو هم بیشتر نخوندم،اصلا کار سختی نیست پی بردن به محشر بودنش!
امشب علی رقم همه ی حس های احمقانه ام حین خواندنش،وقتی داشتم طرح شنیدنی اش رو نگاه مینداختم[پرلود پرده ی سوم اپرای لوهنگرین،اثر ریشارت واگنر]،حس خیلی خوبی به همراه اینکه چقد کتاب ماهیه(!) بهم دست داد!از این جهت که همیشه غبطه میخوردم به اینایی که حرفه ای موسیقی گوش میدن و حرفه ای لذت میبرن!منظورم کسایی هستن که موسیقی کلاسیک گوش میدن و میفهمن که فلان جا آهنگساز خیلی کار خفنی کرد یا چیدمان سازها خیلی خوبه یا این تضاده که ایجاد شد خیلی بامزه بود و چیزهایی از این دست!بعد دیدم که با خوندن کتاب و گوش دادن به طرح های شنیداریش،و تلاش هایی از این دست،رسیدن به اون مرحله حداقل در حد یه لذت نیمه حرفه ای چندان دور از دسترس به نظر نمیرسه!و این خیلی خوشحالم کرد!اینجا من بیست و سه/چهار ساله ی ترم چندمی دانشگاه را تصور کردم که غبطه میخوره به شنونده های حرفه ای موسیقی و امیدواره یه روز یکی از همونا شه و شاید عصبانی بشه از دست خودش که چرا تو 17سالگی سعی نکرد یه چیزای قشنگی به خودش اضافه کنه...!
دو دیدگاه متفاوت که هر دو تا کاملا مهم هستن برای من!فقط اهمیت یکی زودتر نمود پیدا میکنه و اهمیت یکی دیرتر.و این بی اهمیت ترین قسمتشه البته!:دی
فکر کنم که ندونم میخوام چیکار کنم!با این اوصاف احتمالا فردا میرم و برای چهار جلسه ی بعدی باز هم ثبتنام میکنم!امیدوارم وقتی دارم انجامش میدم حس حماقت بهم دست نده.چون باید بدونم این منم که انتخابش کردم!و نباید اهمیتی داشته باشه که بقیه دارن تو اون 2ساعت تست میزنن یا نمیزنن!
بعدا نوشت:غبطه را اشتباهی با "ق" نوشته بودم که تصحیح شد!;-):-D
یک شعری هست که درست یادم نمیاد چی بود و پیدایش هم نکردم.با عذرخواهی قبلی از شاعر برای گند زدن به شعرش فکر کنم همچین چیز هایی بود:
گاهی بی وقفه
تند
بی وقت
...
ببار
باران بهار باش،اما ببار...!
نکته اش همین جمله ی آخر است.همین را داشتم با خودم زمزمه میکردم که:باران بهار باش،اما ببار...
پ.ن:اگر کسی درست شعر را میدونست خیلی لطف میکنه اگه تو قسمت نظرات بنویستش.مرسی:)
کیانا گفت که آخر هفته میخوان با یاسی برن لباس ساقدوش پرو کنن.منم با اینکه میدونستم برای حصول اطمینان گفتم عه؟عروسیه؟
_نه بابا مسخره بازی!
من هم مثلا بدم نمی آمد بگوید بیا تو هم بریم!یا خودم بگم خب منم ببرین با خودتون!البته فک نکنم میگفتم!
به هرشکل!اونا مهمون داشتن و کیانا باید میرفت و جدا از اون هم وسط حرفامون پشتیبانش زنگ زد کیانا مجبور شد خدافظی کنه گفت بعد زنگ میزنه!و نزد خب!
با خودم فکر کردم گرچه کلی کار دارما،ولی بعدا وقتی دخترم خواست بگه که تو قدیمی هستی مثلا،میتونم خاطره ی پروی لباس ساقدوش با دوستام تو دوره ی نوجوونی رو تعریف کنم اونم با خودش فکر کنه عجب مامان باحالی داشتم من!زیرزیرکی هم بگه خوب شیطون بوده هااا...
می ارزه به گذشتن از تست ها!
اعلامیه!
خلاصه من خیلی خوشم میاد از این کار!اصلا از قبل به فکرش بودم!هرکی حس کرد همچین دیوونه بازی دلش میخواد انجام بده،من پایه ام!
ترجیحا یه دوست یکم سن بالاتر هم در نقش عروس همراهمون باشه دیگه خیلی خوش به حالمونه!
حساس ترین جای زندگیم وایسادم،به خنده دارترین داستانم فکر میکنم
شایدم احمقانه ترین
خلاصه که سرم درد میکنه
مثلا پ سرکلاس یک سوال پرسیده باشد و همه اشتباه جواب داده باشند و تو جوابت درست و توضیحاتت هم تفریبا درست باشد ولی دستت را نکنی بالا که جواب بدی!
مثلا تو 2ساعت باشد که جواب را بدست آورده باشی و ملت درحال بحث کردن راجبش باشند و پ هم خسته اش باشد و ذهنش یاری نکند آنوقت تو نگویی که جواب را بدست آورده ای!
یا مثلا وسط راه حل درستت دست از حل کردن بکشی چون باورش نداری
آخر کلاس یادت بیفتد به شعر فروغ گوشه ی جزوه ات بنویسی:ایمان بیاوریم به...!
پ.ن:یه مامانی داشت بچش که بهونه میگرفت رو آروم میکرد،داشت میگفت،زبونک بنداز،زبونک بنداز...بعد من وسط رد شدن از خیابون خندم گرفته بود!:-D:-D
پ.ن2:پارسا به چیز میگه پیش بند!:-D:-D