میرقصم و میخوانم!و میخوابم!
خوشحالم!حالم خوب است در حال حاضر!
چرا؟چون از وقتی که معین کرده بودم تا آن بخوابم تجاوز کردم و الان که بیدار شده ام هوا تاریک است!چرا خوشحالم؟چون خیلی وقت بود این اتفاق نیفتاده بود!چشم هامو که باز کردم و دیدم همه جا تاریکه صحنه ی بدیعی بود اصن!دلیل دیگه اینکه چقد خوب که انقد فراق بال و وقت داشتم که توانستم انقدر بخوابم! [قبلاها تقریبا همیشه این اتفاق می افتاد!و آنموقع نه تنها بدیع نبود که دلهره آور و مزخرف نیز بود!دلیلش هم به وضوح آن بود که همیشه درسهایم مانده بود!]
خوشحالم.این کلاس تئوری خییلی خوب است!آن دو جلسه گذشته فوق العاده بود ولی همچنان خییلی خوب است!و فکر کنم که راه درست و کار خوبی است.نتیجه و عاقبت دارد یعنی!کلاس خوب است،چرا؟چون معلمش خوب است!خیلی خوب!
چند روز پیش ها حامد که اومد خونه چندتا بستنی گرفته بود و من نزدیک بود گریه کنم!چرا؟از دیدن بستنی ها خیلی خوشحال شده بودم؟نه!چون که یادم نیامد و هنوز هم یادم نیامده که آخرین باری که قبل از آن بستنی چوبی خوردم کی بوده!واقعا یادم نمی آید!
این کجایش اشک آدم را درمی آورد؟آنجا که به المپ ربط پیدا میکند!چه ربطی داشت؟ربطش این است که فکر المپ ما را از خوردن بستنی هم غافل کرده بود!
دیگر اینکه همچنان در تاریکی دراز کشیده و چراغ را روشن نمیکنم.چون حس خوبی است!میخواهم تا فردا ادامه دهم این کار را و ادامه پیدا کند این لذت!ولی نمیشود که خودت میدانی!
جالب چیست؟اینکه همه ی همه ی عمرت یک سری نمره ها را در امتحانات ترم2 نگرفته باشی و حالا که نهاییست در حال کسبشان باشی!
یا اینکه واقعا این منم در آستانه ی این فصل سرد...!:دی یعنی این منم که همه ی این کارها را کرده ام که باعث شده باشه وضعم فرق داشته باشد با بقیه کمی!
یک جمله هم بگویم که:شمشیر خوب شمشیریه که همیشه تو نیام باشه!
خیلی جمله ی خوبیه!فکر کنید بهش...!:))با موضوع خشم!
دیگر اینکه سعی میکنم کار کنم روی این خصلت.
احتمالا از همان مهارهایی است که آن دوست خوب عزیزمان میگوید.فکر کنم حال انسان خیلی بهتر شود بعد از رفع مهار ها
امیدوارم گاهی فرصت دست بده که بیشتر از وقت تعیین شده بخوابین و وقتی بیدار میشین هوا تاریک شده باشه:))
چیزی که تا همین لحظه زیاد بهش توجه نکرده بودم و الان توجهم بهش جلب شد اینه که داریم نزدیک میشیم به آخرای این برزخ و این پریشونی و این نوجوانی ها!همین الان هم دلم تنگ شد!از این منظر که نگاه کنی،از این نظر که هنوز بزرگ نشده ای از این نظر که هنوز دبیرستانی هستی،این برزخ،این زندگی بیدار خوابانه،این امتحان ها،این حال و همه ی این چیزها بهترین بخش ها و دوست داشتنی ترین آنهاست!
حواست هست؟دارد تمام میشود...
بعدانوشت:یادم آمد!یادم آمد آخرین باری که بستنی خورده ام کی بود!دوهفته قبل از مرحله2!یک جمع المپیادی متشکل ار من،فائزه،نگار،دریا و لالا نشسته بودیم دور یکی از آن میزهای حیاط مدرسه شان و داشتیم سعی میکردیم بی اعتنا به استرس وفشارهای موجود از استراحت خود بهره ببریم که بتوانیم دوباره درس بخوانیم!بستتی هم خوردیم!