عمه مهربونه،نمیتونه راه بره،هربار که میریم میگه بیا بشین کنارم.خاطره تعریف میکنه،از جوونیاش میگه،گاهی اشک جمع میشه تو چشماش،گاهی دوتایی بلندیلند میخندیم.بهم میگه همیشه برات دعا میکنم،نصیحتم میکنه،با نگرانی میگه عمه حواست به خودت باشه ها.جوری که خجالت میکشی حواست به خودت نباشه!
احوال همه رو تک تک میپرسه.حتی حال پارسا رو هم میپرسه.این سری داشت میگفت خاله اینا خوبن؟خوشحالن؟گفتم آره خوبن،همشون خوبن.حرفم تموم شده تموم نشده با بیقراری دوباره گفت "خوشحالن؟"،لبخند زدم گفتم آره عمه،"خوشحالن".آروم گرفت...