نمیتونم بیشتر از نیم ساعت کتاب* بخونم. نمیتونم تحمل کنم مجید دلش برای ایرج تنگ شده باشه.حتی نمیتونم بیام اینجا بنویسم.
خیلی آشوب طوره همه چی.
فقط میتونم به صدای کمانچه فکرکنم.
*فریدون سه پسر داشت.
درماندگی رو کی تجربه کردم؟رو صندلی ردیف چهارم همایش شات.خیلی حس افتضاحیه که بفهمی هیچ کاری و مطلقا هیچ کاری از دستت برنمیاد.فکر کنم اولین بار بود که این حس رو داشتم.برای اتفاق بد پیش اومده،من هیچ کاری نمیتونستم بکنم.نمیتونستم برگردم عقب،حتی نمیتونستم فکر کنم کاش بیشتر تلاش میکردم.من تا سرحد متلاشی شدن پیش رفته بودم.نمیتونستم بگم دوباره شروع میکنم چون هیچی برام نمونده بود که حتی صاف نگهم داره.مثل یه بچه ی مرده بود رو دستام بعد از یه دوران سخت.با یه بچه ی مرده چیکار میشه کرد؟نه میشه برگردی به قبل و نه میتونی زندش کنی.[من حتی اگه میتونستمم نمیخواستم برگردم به قبل.]
چیکار کردم تو اون ثانیه ها؟مثل جاری شدن آب پشت سد گذاشتم درماندگی جریان پیدا کنه تو همه ی وجودم.و با ذره ذره ی وجودم حسش کردم.
اینکه کاری از دستتون برنیاد برای یه بچه ی مرده،منهدمتون میکنه!
بار بعدی چی؟خب این یه درماندگی کامل نیست.فقط قسمتهایی از درماندگی رو داره.ولی به هرحال هست.
با سرعت غیرقابل کنترلی دارم تغییر میکنم.دوست دارم این تغییراتو ولی از خودم میپرسم از کجا میان؟
نمیتونم راجبش بنویسم.ده بار اومدم بنویسم و به اصل داستان که میرسه یادم میره چطور باید توضیحش بدم.
من دفن خواهم شد
زیر آوار این کلمات
من دفن خواهم شد.
با پیشرفت این شعر
روح من از حرارت این کلمات
از دوزخ مکرر علامت های سوال
از نشانه های بهت و خیرگی
که مدام ته هر عبارت تکرار می شودند
و از سنگینی واژه ی درماندگی
خرد خواهد شد
د ر م ا ن د ه
خواهد شد...
دارم پرت میشم.بس که خوبه.
ولی با سر رفتن تو یه دیوار شیشه ای نه.
دیوارای شیشه ای از اینجا معلوم نمیشن.
پرت شدن خوبه.
خوب بودن خوبه.
کاش بشکنن این دیوارا.
الان تو یه وبلاگ خوندم که وقتی چیزی گم میشه و ما میدونیم هرچی بگردیم اون "چیز" پیدا نمیشه و بازم میگردیم،واسه پیدا کردن اون نیست که میگردیم.واسه اینه که چندباره و چندباره خودمونو واسه گم شدنش سرزنش کنیم.
دقایقی پیش یاد آقای ش. افتادم.که میتونم قسم بخورم غیر اون تاحالا هیچکس انقدر رنگ موهاش به رنگ بند کفشش نیومده.و نخواهد آمد.
آقای ش. میخوند:
هرشب اندیشه ی دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون می نهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
درواقع موضوع دیگه ای منو یاد آقای ش. انداخت!و اون اینه:
هر شب اندیشه ی دیگر کنم و رای دگر
که من حتما فردا می روم و می بدوم
بامدادان که شود با خودمان میگوییم
بکپ این خواب دگر دست ندهد
:-D