شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

وایسید یه چیزی رو بهتون بگم.فک کنم این حالتی که داره اتفاق می افته اسمش "متلاشی شدنه."

بله همینه.

شنبه م.(که تو این مدت به طرز عجیبی قابل دوست داشته شدن شده حتی) داشت میگفت خوبه باز میاید اینجا میخندید یکم،وگرنه از درون داغونید.و من هزار بار گفتم نه نه نه ما خیلی خوبیم و همه چی خوبه و من خیلی خوبم و حالم خوبه و کلا خوبه.بعد وسط مسخره بازیامون قیافه اش جدی شد که آره خسته اید...و من بازم گفتم نههه!من خیلی خوبم.

[هه!شنبه دیروز بوده!الان فهمیدم.چقد دور به نظر میرسید!واسه 2ساعت اینور اونور کسی نمیگه شنبه پریروز بوده.منطقی باشید.]

م. راست میگفت شاید.وقتی میدانید چقدر نیاز دارید به یک پایان خوب و 2سال تمام منتظرید آن اتفاق خوب بیفتد،وقتی میدانید چقدر فکرهای قشنگی داشتید،وقتی میدانید چقدر تمام این مدت "کوفت" های مختلفی را تجربه کردید و هیچ چیز و مطلقا هیچ چیز غیر از یک پایان خوب برایتان تیر خلاص نیست،و گاهی دیوانگی میزند به سرتان و بیخیال میشوید و یک نصفه روز کامل درس نمیخوانید یعنی درحال متلاشی شدنید.

بیش از هر جمله ی دیگه ای مامان امروز ازم پرسید:"چته مامان؟"

و من گفتم:"هیچی."

دقیق ترش این بود که مامان بپرسه:"چه مرگته دختر؟؟"

و من بگم:"نمیدونم."

حس میکنم واقعا برای به سلامت طی کردن مدت باقیمونده به یه نیروی ماورایی احتیاج دارم.

و هم چنان:یه نفس عمیق میکشم و میگم درستش میکنم."من" درستش میکنم.

یادم نمیاد،یه بار به فائزه گفته بودم یادت باشه یه وقتی بریم بشینیم یه جا کلی گریه کنیم یا کلی بخندیم.چون بعضی وقتا که بد میشه،من میخندم و خیلی میخندم.ولی بهش گفته بودم یادت باشه حتما.و خیلی هم جدی.اون موقع وقت نبود بریم مث اون شب که تو تاریکی جلو بامداد نشستیم،بریم بشینیم گریه کنیم.[همیشه تو تصورم بود همچین جایی باید مراسمو اجرا کنیم.]

هنوزم وقتش نیس.هنوزم وقت این نرسیده که دوتایی(یادم نمیاد قرار بود سه تایی باشه یا دوتایی) بشینیم یه جا تک تک بگیم چی شد و زار زار قهقهه بزنیم.

وقتش نیست.روح عزیز من،جوارح و جوانح درونی ام،من،ذهن گرامی،وقتش نرسیده هنوز.

خوااهش میکنم بزارید این روزا بگذره،بعد هرجا که خواستید،هر وقت که شد،میریم میشینیم یه جایی و تموم میکنیم این ماجرا رو.

همیشه بهار
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

راستش مزخرف است.خیلی چیزها.

میدانی فلانی؟تو مثلا مزخرفی.سایه کلا مزخرف است.

کمال گرایی افراطی افتضاح است.به معنی واقعی کلمه افتضاح است.

من 7ماه است که به جز یکبار آن هم بخاطر چیزی که باتقریب خوبی اجبار بود دست به ساز نزده ام.

راستش پدر عالم را درآورده ام بس که هی قرص دادند و شربت دادند و هی گریه کردم و هی بغلم کردند و گفتند درست میشه و هی بردنم پارک بدوم و هی همه کار کردند که من کمتر غر بزنم.

راستش این هفته کلی دینی خوندم مثلا!:))

خب یک وقت هایی هست که باید فیزیک بخوانید و خوابتان میگیرد.و کتاب به دست میروید مینشینید توی سالن که خوابتان نگیرد و دوساعت میگذرد و اتفاقی نمی افتد.

وقتهای الکی.

یک چیزی به همه ی مزخرفها یا غیرمزخرف هایی که لحظاتی مزخرف بودند:

به میم.خفه شو.خفه شدن واقعا خوبه.من هی بهت فکرکردم و هی روحیه دادم و یک لحظه هم فکر بدی نکردم بعد تو وایسادی تو صورتم چرند گفتی.من چیکار کردم؟بغلت کردم گفتم اشکال ندارهه.حتما میشه.هرچی حرف خوب بلد بودم زدم.آخرش فقط گفتم خیلی وقته بخاطر من وایسادن باید برم.و تو فکر نکردی که نباید چرند بگی.حتی اگه درحال گریه کردن باشی و من درحال زدن حرفای خوبی که بلدم.

به د. یادته گفته بودی.مهم نیست چی گفته بودی.چرند گفته بودی.واقعا همینه.آدما مسئول زندگی خودشونن و به تو ربطی نداره.جدا از اون،تو هیچ گوری نبودی تو لحظه های تکامل یه آدم.تو خیلی قابل احترامی و حتما چیزایی تجربه کردی که من تجربه نکردم،ولی منم کارایی کردم که تو فکرشم نکردی.پس خیلی مزخرف بودی لحظه ای که چرند گفتی.

من فردا میرم با م. حرف میزنم و هی هق هق گریه میکنم بعد خوب میشم.

یه ماشینی باید باشه هرنیم ساعت یه بار بهم لبخند بزنه.بعد یه سری واضحات امید بخشی که خودم میدونمو برام تکرار کنه.بگه آفرییین^^)بعد یه آبنبات چوبی بده دستم بگه ادامه بده:)))هی برداره صورتی بریزه همه جا.

من یه ماشینی که آبنبات چوبی قرمز آدامس دار که کوچیک باشه بهم بده و هی صورتی پخش کنه همه جا و بوی آدامس میوه ای بده ندارم.ولی چهارتا کاغذ دارم رو دیوار که بهم میگن روزمو چجوری بگذرونم.یه کاغذ دیگه دارم که روش نوشته Dream...،امید دارم،و چیزهای خوبی از این دست.دراسرع وقت یه آدامس هندونه ای هم میخرم.

بعد،درست میشه،کمال گراییمو به اعتدال میرسونم،سازمو برمیدارم میرم کوچه9،شااید زنگ بزنم به آقای الف.،برای پ. کتاب میخرم،یک مشت چیز صورتی میخرم،یه روز میرم پیش ن.،یه روز از صب میریم میچرخیم تو خیابونا آخرم طاقت نمیاریم میریم فیلم میبینیم،و مقدار زیادی وقت رو به بیکاری میگذرونم.

بله...:))

آدامس هندونه ای همچین خاصیتی داره!!:)


+عنوان متنم هیچ غلط نگارشی چیزی نداره خیلیم خوبه:))

همیشه بهار
۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پ. دینامیکو از رو یه جزوه ی خلاصه درس داد.[خلاصه که عرض میکنم یعنی چهل پنجاه صفحه با دست خط ریز!]

یک سری مشکلات بنیادینی با بعضی فرمولا داشتم که وقت نمیشد و البته یادم میرفت که ازش بپرسم.

امشب به ذهنم رسید برم جزوه ی اصلیشو بیارم ببینم اثباتی چیزی توش پیدا میشه یا نه،نه تنها پیدا شد،که خییلی هم قشنگ بود.نفس گیر حتی!

وسوسه ی عجیبی دارم مبنی بر خوندن تمام جزوه ی صد و دوازده صفحه ای دینامیک...[سوت...!]

اون هم در شرایطی که تاکید کرد:امیدوارم تو عیب یابیتون ننوشته باشین همه ی دینامیک!فقط نوشته باشین سطح شیبدار مثلا!

همیشه بهار
۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

و گاهی هم از این آجیلایی که اسمشو نمیدونم بخورید و هابیت بخوانید!

باشد که رستگار شوید...!:)

همیشه بهار
۱۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک شعر تصور کنید با این مضمون که همه ی تلاش ها ی روزگاران دراز در مدت خیلی خیلی کوتاهی به دست باد سپرده شد.

یک "کاش این ماجرا به سر نیاید..." هم اضافه کنید.

دختری را تصور کنید که 45دقیقه است نه سوال 16 را حل میکند،نه میرود سراغ 17،نه میخوابد که فردا بیدار شود.فقط به مفهوم جنگیدن فکر میکند و سپرده شده ها  به دست باد و روزگاران.

و به لیلی فکر میکند.به سمپاد.به "سری مکالمات خیلی واقعی"* و اینکه از مولانا بپرسد "چطور انقد قوی ای آخه؟!" ،به همه ی اینها.

و ته ته هم هیچکدام را جواب نمیدهد و فقط ترجیع بند شعر از ذهنش میگذرد که کاش...

و بند بعدی...                                                  


*یک سری مکالمات است از نویسنده ای به اسم Faz!دنبالش هم نگردید چون معروف نیست!

همیشه بهار
۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

میدونید،سنجش نه تنها 4تا مسئله ی اسید و باز نداد،نه تنها حل کردنی الکتروشیمی نداد،بلکه تصمیم گرفت تک تک حفظ کردنی های کتابو سوال بده و بگه یو نو،یه کلمشم نباید یادت میرفت.

همین.

همیشه بهار
۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز صبح یا دیشب خواب ک. رو دیدم.

آخرین بار،چیزی بین 5تا7سال پیش دیدمش.و دیگه ندیدمش.

بزرگ شده بود.یعنی خیلی حرف نزد.با منم مثل یه دختر کنجکاو خیال پرداز که همیشه کلی سوال داره و اون با لبخند سوالاشو جواب میده برخورد نکرد.ک. خسته بود،غمگین به نظر میرسید.شنیدم داره ازدواج میکنه،مثل کسی به نظر میرسید که الکی داره این کارو میکنه و حالش از این موضوع به هم میخورد.انگار نمیخواست زندگیشو.واسه همینم لبخند نزد و وقتی صداش زدم ول کرد رفت.

یه گفتگوی جدی بین ما شکل گرفت.

خیلی جدی.

درصدای عمومی آخرین سنجشو بهش گفتم.بعد خندیدم که دینی افتضاحه!

بعد گفت خوبه،از اختصاصیا هم شیمی و ریاضی رو خوب بزن.

گفتم فیزیکو بهتر از شیمی خوندم.

گفت دیگه بهتر.

بعد گفت آره میشه.من هم کنکور لیسانس هم فوق همین کارو کردم جمع شد.[الان میبینم لیسانس که کنکور نداره مث فوق.ک. که دکترا نگرفت،گرفت؟منظورش این یکی کنکورم نبود.خلاصه اون دوتا کنکور داده بود که جمع شده بوده دینیش مث که!]

با میزان منفوریتی که ک. بعدا در میان خانواده ی ما پیدا کرد،من هیچ وقت به کسی نگفتم که دلم میخواد دوباره ببینمش و بهش بگم میدونی،فیبر نوری و الماس همیشه منو یاد تو میندازن.و همه ی تلاشمو کنم که یادش بیارم یه بار رو یه کاغذ کلاسوری برام یه شکل کشید و گفت فیبر نوری اینه،یه بارم یه داستان تعریف کرد که نیوتن نشسته بود تو قطار...*

بعدم اگه حال داشت بشم همون دختر بچه ی کنجکاو و هی سوال بپرسم ازش.

به کجای جهان برمیخوره اگه فک کنم ک. بعد از چیزی بین 5تا7 سال وقتی خیلی خسته است و کسی اینجا مشتاق به حضورش نبوده نصف شب هزار کیلومتر راه پاشده اومده که بهم بگه منم همین کارو کردم.شد.به کجای جهان دقیقا؟؟

*بله...منم میدونم یه چیزی هست که میگه انیشتین نشسته بود تا قطار یا همچین چیزی،ولی دارم میگم نیوتن نشسته بود تو قطار.

همیشه بهار
۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر