صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.
صدا کن مرا
صدا کن مرا
صدا کن مرا
صدای تو خوب است...
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.
صدا کن مرا
صدا کن مرا
صدا کن مرا
صدای تو خوب است...
عصر امروز
شهر
دوازده میلیون و هفتصد ونود و شش هزار و پانصد و چهل و
سه نفری تهران
خالی نبود.□
صدها هزار نقطه ی قرمز غمگین داشت که لبخند از لبشان پریده بود و بال زده بود و رفته بود تا اهواز و نشسته بود روی شانه ی شهر.
□ر.ک به مصطفی مستور.
+امروز یعنی جمعه 24/2/95.
صبح که وسط اتاقم وایساده بودم داشتم به این فکر میکردم که شب که شد(و تو اون لحظه انگار که هیچ وقت قرار نبود شب بشه)بیام و بنویسم:
امروز صبح که من بیدار شدم،سه تا پروژه ی فیزیک داشتم و متن کتابی که تموم نشده بود.
و کلاس عربی و حس مزخرفی بابت کلاس عربی و معلمش و خروارها تست عقب مانده اش و امتحان مبحثی و جامعش.
(توی پرانتز پیامی مبنی بر یادآوری امتحان ترم شیمی هم داشتم!)
متن کتاب تمام شد.یک پروژه کامل شد.x مثل همیشه دوست داشتنی رفع اشکال کرد و حرف زد برایمان.و میدانست که باید عقب افتاده باشیم و داد و بیداد راه ننداخت و روی سوالم هم فکر کرد و آمد بالای سرم و شکل را دوتایی نگاه کردیم و برایم توضیح داد.
عربی به مزخرفی جلسه ی قبل نگذشت،و یاد گرفتم چرا ما ی شرط بلی و ما ی موصول نه.
باران هم آمد.رعد و برق هم زد.و خیلی هم خوب بود همه ی اینها.
با مزخرفهای زندگی باید روبرو شد همیشه.و یقین داشت که حتما به باران و لبخند هم میرسیم.
اون یه برادر داشت که دیگه ندارتش.یکی که احتمالا سربه سر هم میزاشتن و میخندیدن،یکی که باهم دعوا میکردن،دوتایی شام میرفتن بیرون،یکی که میومده دنبالش از کلاس میبردتش خونه و تو راه دوتایی با آهنگ زمزمه میکردن،یکی که راهنماش بوده تو زندگی.
و فکر اینکه اون یه نفر دیگه نیست داره دیوونم میکنه.هیچ وقت ندیده بودم برادرشو.
ولی فکر اینکه یه دختر پرانرژی بود که همیشه خنده داشت،که همه جا بود،که گلایدر میساخت،مسابقه ی دومینو شرکت میکرد،امتحان لغو میکرد،نماینده بود،یه دختری که روسری آبی پوشیده بود و باهم رفته بودیم بین درختا چرخیده بودیم و حالا برادرش نیست.
فکر اینکه اونم کنکور داره،مثل من.
که مامانش که مامانش که مامانش...
یک هفته است که ا. بهم گفته.ولی اینکه یه روز ظهر فکر مامانش و حال و هوای خونشون بیفته تو سرم و ولم نکنه نمیدونم حکمتش چیه.
دعا کنید برای مامانش و برای خودش و برای همشون.که صبور باشن.
که کاش خوب شه اون نتیجه ی لعنتی.
و لطفا فاتحه بخونید برای برادرش.
سوال 25 با ریشخندی مبنی بر اینکه هه!حالا کو تا 40تاش تموم شه،ساعت 2:23 نصف شب،با بی شرمی تمام زل زده تو چشمای یه دختر تنها که تابع فلان از نظر اکسترمم موضعی چگونه است؟
منم با اهتمامی تام مبنی بر اینکه پایان شب سیه سپید است بهش میگم:به نظر خودت عزیزم،به نظر خودت؟؟