شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

مثلا سرت رو بگیری بالا،یه صورت فلکی خوشگل اون بالا باشه و اسمش یادت نیاد!بعد سرت رو که آوردی پایین رو کنی به بغل دستیت و تا میای دهنتو باز کنی که بگی "ببخشید این صورت فلکیه اسمش چی بود؟" یادت بیاد که احتمالا ندونه اینو.بعد یه لحظه حس کنی فائزه اونجاست بخوای برگردی پشتتو نگا کنی بگی فائزه این اسمش چی بود؟!بعد یادت بیاد فائزه هم نیست اینجا.بعد بخوای برداری زنگ بزنی بگی فائزه این صورت فلکیه که یکم اونورتر از ماهه اسمش چی بود؟و همون موقع یادت بیاد که حالا فائزه هم به فرض که پاشه بره نگا کنه،این چه آدرس دادنیه آخه؟!

بعد بخوای دوره بیفتی از همه ی آدمای اونجا بپرسی ییخشید شما نمیدونید اسمش چی بود؟انقد بپرسی که یکی بدونه.

مثلا یه زبون رمزی داشته باشیم.من بنویسم کف دستت،تو کف دستم جوابشو بدی.نه که بنویسیم کلمه ها رو ها به همون خط فارسی/انگلیسی/....نه،یه زبون واسه خودمون داشته باشیم.تو هم باید کمک کنی تو ابداعشا!نه که هی من بیام بگم این علامتم واسه این حرفت تو هم بگی خوبه.حالا شاید فقط واسه یه سری چیزای پراستفاده ساختیمش.

مثلا شب هجران باشه ولی بوی خوش وصل آید!

بعدا نوشت:بعدا فکر کردم دیدم ،شد" تو بیت آخر شعر پست قبلی به معنی "رفت" هست.ولی بازم تفاوتی در اصل این پست ایجاد نمیشه!

همیشه بهار
۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله ی زلفش با باد همی کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا اینجا با سلسله میرفصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور ازتو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای یاد توام درمان در بستر ناکامی

وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی

در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی،حکم آنچه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره ی مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


+یلدا هم مبارک:)


همیشه بهار
۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قاسم اومده میگه فرداشب بیکاری ببرمت تئاتر؟

میگم نه.

طوری باتعجب و یه ته خشمی نگام میکنه که انگار گفته باشم فرداشب میخوام برم عقد کنان پسر بقال سرکوچه!

بعد برای تلطیف محیط میگم کلاس ندارم ولی بیکار نیستم.

خیلی مقتدارنه میگه حرف تو مهم نیست.فردا شب میریم تئاتر!

همیشه بهار
۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در عین بی تکراری ات هربار تو هربار تو...

دارم به این فکر میکنم که اگه این روزای آخر و ندیدن بعضی آدمها آخرای پاییز نبود چیکار میخواستم بکنم دقیقا!منظورم اینه که این حجم از دلتنگی اولا یا وسطای پاییز اگه بود مطمئنا از پا درمیومدم!هی یاد حرف نگار میفتم که میگفت باز پاییز شد حالا من تا سه ماه حالم خوب نیست!

میدانید؟یاد حرف فائزه هم میفتم!چیزی تو مایه های این بود که چقد تو لوسی![دقیق حرفش رو یادم نیست].

به هر شکل!من اون هفته کلی دلم تنگ شد واسه اینکه دیگه کمالو نمیبینیم.کلی به نگار راجبش گفتم!واسه مسئولیت پذیری و ماه بودن خانم تبریزی هم همینطور.و واسه آخرین آشی که تو مدرسه خوردیم!و آخرین ناهار نذری دوران مدرسه.آها!دلم واسه کلاسمونم تنگ میشه.خیلی زیاد!بچه های خوبی هستیم!:دی بحث علمی هم میکنیم!لذت بخش است!سوال هم زیاد میپرسیم.یه باری وسط یکی از همین بحثا به ریحانه گفتم دلم تنگ میشه واسه این جمعه(جمع!)،کاش تو دانشگاه هممون با هم بودیم و ریحانه هم تایید کرد!

دیگه برای چی؟برای خانم فریدونی و چایی گرفتن ازش و اخلاق همیشه خوب مادرانش!و برای خانم انصاری و ایضا بخشی!

فکر نکنم دلم برای مدیرمون و خواهرش تنگ شه.از معدود چیزایی که باعث میشه خوشحال شم از تموم شدنش مرتبط نبودن با همین مورده.انقدی که گاهی میگم خوشحالم که دیگه امسال تموم میشه راحت میشم از این مدرسه!

برای مشهد رفتن با مدرسه و اذیت کردن و جاماندن و شعر خواندن هم که معلومه دلم تنگ میشه.برای یک غوغا راه انداختن مثلا!:دی

بدی ماجرا میدونید چیه؟اینکه نمیشه رفت به معلمای مردی که داشتی بگی دوستشون داری و دلت تنگ میشه براشون.یا نمیشه بگی کاش شمارتونو داشتم گاهی حالتونو میپرسیدم.از این جهت دلتنگ معلم های خانم شدن باز یک برتری هایی دارد به دلتنگ معلم آقا شدن!

دلم حتی واسه سالن اجتماعات و کتابخونه و کلاسای طبقه سوم که یه بار به سارا گفتم حالم بهم میخوره ازشونم تنگ میشه.احتمالا بیشتر از همه ی جاهای دیگه!

از بین همه ی خداحافظی ها خداحافظی پنجم دبستان خیلی سخت بود برام.بعدش روز آخر سوم راهنمایی.اون روزی هم که شیخ خدافظی کرد که بره تهران حسم چیزی شبیه خفه شدن بود.ولی این یکی دیگه واقعا آخری آخریشه.نه دیگه تو مدرسه آش میخوریم،نه ناهار،نه اذیت میکنیم،نه بحث میکنیم،نه گریه میکنیم و نه میخندیم...!

نگاریم نیست که صبحها همو بغل کنیم.الهه ایم نیست که دست خیسشو بکشه رو صورتم یا لپمو بکشه بگه دلم برات تنگ شده بود!یا رمان تعریف کنه یا دور حیاط قدم بزنیم "وقتی میای صدای پات..." بخونیم!

و اینطوری میشه که ما خیلی زود بزرگ میشیم...!

همیشه بهار
۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اینکه آدم بپرهیزه از زدن بعضی حرفها و نوشتن بعضی چیزا،از این میاد که میترسه از قضاوت شدن.میترسه بقیه بفهمن داستانشو.داستانی که میخواد بین خودش و خودش بمونه.

این میدونی از کجا میاد؟از اینجا که آدم خودش راحت قضاوت میکنه آدمها رو و راحت داستان میسازه واسشون و سعی میکنه حدس بزنه داستانشونو.

چیکار باید کرد واقعا؟برای متوقف کردن این داستان سازی

میدونی گاهی شاید باعث درک بیشتر شه.گاهی دونستن داستانای زندگی مختلف حتی اگه قسمت هاییش یا همش ساختگی یا حدسی باشه یه جور تجربه جمع کردنه.ولی آدم از خودش میپرسه به چه قیمت؟

گاهی حتی آزاردهنده هم هست پیدا کردن ته ته نیت یا فکری که باعث یه رفتار از یه آدم شده،رفتاری که خیلی ها رو شاید اذیت نکنه ولی این به قول روژین اور تینکینگ،باعث میشه خودت اذیت شی.

خیلی وقته که بهش فکر میکنم.خیلی وقته بعد از هردفعه داستان ساختن واسه آدما هی به خودم تشر میزنم ولی حل نمیشه.

یکی کمک کنه!

جدی میگم!به منم بگید اگه راهی واسش دارید!;-)

همیشه بهار
۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
همیشه بهار
۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۶