شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

اجازه بدید یکم وبلاگ نویسی کنیم!هرچند 12:40 باشه و هرچقدرم که خسته باشم!
خصوصا اینکه الان عمیقا احساس دلتنگی کردم!برای بعضی اشخاص و بعضی اوقات!و بعضی جمع ها!مثل همین فائزه مثلا!یا مثل چند ماه پیش مثلا!یا من و نگار و فائزه و فاطمه دور آن میز جلوی تخته ی آزمایشگاهشان.یا وسط حیاط حین هایلار خوردن.یا اونجا که رو تخته اش با ماژیک غیر وایت برد قرمز یه قلب بزرگ کشیدن رنگشم کردن.که چقدر خندیدیم...که چقدر ذوق مرگ بودم از مسئله ی کروی حل کردن!که صدبار گفتم اولین بار است از این چیزها دارم حل میکنم!
یا مثل خیلی وقتهای دیگه ای که با فکر کردن بهشون اشک به چشمم میاد و لبخند به لبم...
فاینالی!بالاخره ورود پیدا کردیم به دنیای اینوری!دیگه در هاله ای از ابهام و گیجی به سر نمیبرم!
ثبت چندخاطره!
مثلا اینکه اون دفعه سرکلاس گسسته کلی خندیدیم!از این خنده ها که نمیتونی جلو خودتو بگیری و سرتو میزاری رو نیمکت لبتو گاز میگیری که بند بیاد و نمیاد!از اینا که اگه با هزار زحمت مهارش کنی و باز چشمت بیفته به بغل دستیت منفجر میشی!به شخصه کیانا رو دیدم که داشت اشکاشو پاک میکرد!اشک های ناشی از خنده!
یکی دیگه اینکه اون دفعه آتوسا بهم گفت چقد حالش خوب شده از حرف زدن باهام!و من چقدر خوشحال شدم!امتحان شیمیش بد شده بود و من تو فاصله ی طبقه سوم تا حیاط درحالی که همش نگران بودم که چی باید بهش بگم،سعی کرده بودم بگم آدم باید به نسبت چیزی که خونده از خودش توقع داشته باشه.
مثلا اینکه ریحانه خیلی کمک رسان است!
یا اینکه الهه و نگار و حدیث و راضیه رفته بودند بابابستنی بستنی قیفی خریده بودند و برای من هم اوردند!و خیلی چسبید!یا اینکه مریم بستنیشو نخورد راضیه برد دادش به آقای س.!آقای س. هم مبهوت نگاش کرد!
یا اینکه ریحانه انار میاره از انارای درختای حیاطشون یا اینکه الهه همیشه با ظرف انارش دوتا قاشق میاره میگه بیا بریم انار بخوریم!بعضی وقتام ظرفشو میگیرم میبرم کلاس خودمون!
یا سه شنبه ی هفته ی پیش که یه بارون عالی اومد که اینو همون روز نوشتم و الان میزارمش که اینجا هم باشه.21آبان


اندر نمازخانه همی نشسته،کلاه بر سر کشیده به بخاری تکیه داده بودیم و آینه و عدسی گاج را باز کرده قصد زدن داشتیم و پیش هم نمیرفت!
در آن اثنا نگار بر ما وارد شده فرمود چه جای نشستن است که درهای آسمان گشوده و باران رحمت الهی همی بارد.
فرمودیم:نگارا!سینوزیتت عود نکرده مگر؟؟گفت بیا برویم.گفتیم گوشمان عفونت کرده گفت ما را همراهی کن.گفتیم پارساییان(که رحمت خدا بر او باد!)تست میخواهد از ما،گفت ما را همراهی کن.
این شد که راهی حیاط مکتب شدیم!
نگار و راضیه برما وارد شده فرمودند که مردمان سر کلاس س. حضور به هم نرسانیده و او در دفتر تنها نشسته است.ما هم بر آن شدیم که او غصه نخورد یک وقت! به دارالمکتب رفته سلام  داده روز خوبی برایشان آرزو کرده مرخص شدیم.                                           
چندی در حیاط قدم زدیم و نگاهمان به در بدون دربان افتاد،در را باز کرده از مکتب خانه خارج شدیم!در محله های اطراف چرخکی زده به مردمان سلام کرده روز بارانیشان را تبریک گفتیم!یکی جواب داد،یکی سر تکان داد،یکی گفت وه که چه خندانید،یکی هم درآمد که با بنده اید؟؟؟ما هم یکصدا گفتیم که آری!فردی هم جواب نداده سر به زیر انداخته اخمی ملیح(؟) داشت که بر اثر اصرارمان رو به گشودگی نهاده بود،ما هم به او گفتیم علیک سلام،صبح ما هم بخیر،ما هم روز خوبی خواهیم داشت!
در میانه ی راه به مهدکودکی برخوردیم،درکمال تواضع ورود پیدا کرده در حیاطش چرخی زدیم ولی متاسفانه رخصت ورود به کلاس ها و مصاحبت  نوگلان خندان را نیافتیم!...
باری...
عزم بازگشت کرده و جلوی در مدرسه متوقف شدیم.همانا درب بسته و آیفون طلایی اش جایی نبود مگر در دفتر معاونین!کاسه ی چه کنیم(!) به دست،موشان آبکشیده ای بودیم پشت در مکتبشان!که ناگاه...!راضیه بفرمود که نمره ی جناب س. را دارد،موافقیم که تماس بگیرد بیایند در را بگشایند؟ما هم قبول کردیم!تمام شدن تماس همانا و باز شدن در همانا!
از دفتر یکی دوبار آیفون را زده در را گشودند،که ما هی در را بستیم که آقای ستوده این همه راه بیخود طی نکرده باشند!در گشوده شد و کسی پشت در نبود مگر خانم انصاری!
_بیرون بودید شماها؟؟؟
_:دی
_بیاید تو                                                          
ستوده هم در آستانه ی راهرو بود،لبخندی زده به روی خودش نیاورد و برگشت!
ما را نبردند دفتر ازمان تعهد بگیرند زنگ بزنند به مادرانمان و این حرف ها،چون اصلا به قیافه مان هم نمیخورد بچه    های بدی باشیم!!
بقیه ی زنگ را بالای سر بخاری نمازخانه ایستاده بودیم البسه مان را خشک میکردیم و ریزریز میخندیدیم...!

یه چند روزی بود میخواستم بنویسم هم چند روز اینترنت نبود هم وقت!فقط خواستم که این روزها جایی ثیت یشن برای خودم!
ساعت هم:1:14
خرده مگیرید بر ما!:دی
پ.ن:همسر آقای س. هم در مدرسه مان معلم فیزیک است.و خیلی هم زوج محترمی اند:)

همیشه بهار
۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همه ی آنچه عمیقا در این لحظه خواستار آنم،این است که آقای جباری خواب بماند و 7:30 صبح فردا قدم نگذارد در کلاس!

همیشه بهار
۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

داداشم میگه "چطوری" و من یاد "پیوستگی" میفتم!انقدی که یه لحظه تو جواب دادن تاخیر میکنم تا بفهمم اینجا خونه است،این داداشمه،و من سرکلاس دیفرانسیل نیستم!

همچین عمیق تو این مفاهیم گمم من!


پ.ن:عمیقا گم بودن در مفاهیم تناقض دارد.که اگر من مفاهیم را خیلی خوب بلدم پس چرا گمم در آنها؟کمال اگر بود این را از او میپرسیدم،او هم فکری میکرد و میگفت شاید...بعد میگفت مگر نگفتم برای آرایه باید به ظاهر توجه کرد؟؟بعد همگی نیم ثانیه ای سکوت میکردیم و بلافاصله به این نتیجه میرسیدیم که این سوال که این جمله تناقض ندارد را اگر بدهند،خیلی آدم های بیخودی هستند!

بلافاصله نیم ثانیه هم ظاهرا تناقض دارد ولی باطنا نه!

همیشه بهار
۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خنده بر روی لبش مرد ستمکاری هست

آه انگار نه انگار عزاداری هست


آن طرف دامن طفل آتش سوزان دارد

این طرف در تب شعله تن بیماری هست


و زنی باز سوی علقمه میکرد نگاه

که به پاخیزد اگر دست علمداری هست


همه دیدند که خون چشم دلش را پر کرد

از فرات سخنش ناله ی سرشاری هست:


مبریدم که در این دشت مرا کاری هست

گل اگر نیست ولی صفحه ی گلزاری هست


ساربانا مزن این همه آواز رحیل

آخر این قافله را قافله سالاری هست


به امیدی شوم از کشته ی مظلوم جدا

که سوی کوفه مرا وعده ی دیداری هست


http://rezaghorbani7070.blogfa.com/post/1538


همیشه بهار
۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر