یه نوت دارم، از تولد بیست و یک سالگیت. تولد توئه ولی همهش از خالی بودن دستهام و پر بودنم از ابهام نوشتم. احتمالا هر لحظه میخواستم خودمو متوقف کنم ولی موفق نشدم. چون اصولا، انگار خودمونو اونقدری جدا از هم نمیبینم.
امشب داره بیست و سه سالت میشه و من این شب اردیبهشت را یادم هست :)
پنحتا تولده که باهمیم و از اون چکپوینتهای هزار روزه و هزار و صد روزهمونم رد شدیم و خب من؟ فکر میکنم که خیلی خوشبختیم.
دستامون خالی نیست، با هم اومدیم و ساختیم و من فکر می کنم وقت گل دادن عشقه.
اون روز جایی نوشته بودم بزرگسالی بدمزهست. راستش نیست. من خوشحالم که باهم بزرگ شدیم، و به نظرم بزرگسالای محشری هم شدیم. البته که دوباره باهم رو ترامپولینا خواهیم پرید و شاید پارکا رو بدوییم و آب بریزیم رو هم. ولی انقدر بزرگ شدیم که حرف بزنیم. که به هم بگیم از چی خوشحالیم و از چی ناراحت. و به همدیگه فرصت تلاش کردن بدیم و قدردان تلاشای هم باشیم.
بزرگسالی خوشمزهست چون با تو بودن مزهی ناپلئونی وانیلی با چایی داغ تو یه شب مهتابی بهاری زیر عطر بهارنارنجا رو میده.
اینها همه بهونهست آقای هستن؛ آن شب اردیبهشت دنیا روشنتر شد، و دوستت دارم :)
مبارکی، خیلی هم مبارک :)