شما یک وقتهایی هست که تو وبلاگت یکیو دعوا میکنی میگی اگه بودی دلم میخواست وایسم جلوت همه چیو بشکونم و با این نشونه اون نشونه گذاشتن،سعی میکنی که بگی هی فلانی با توام.هیچ وقت آدمی نیستی که بتونم باهات دعوا کنم یا به روت بیارم ولی عصبانیم ازت.بعد فلانی با همه ی وجود اینجا را نمیخواند.
یک وقتهایی هست که فلانی اینجا را میخواند ولی نمیفهمد که با او بودی که گفتی از فلان حرفش دلخور شدی.
یک وقتهایی هم هست که در دلت خطاب به خود خود فلانی میگویی،فلانی مرسی که حالا که من حواسم نیست تو حواست هست.مرسی که حالا که من دیگه نمیترسم تو حواست هست که باید ترسید.و به هردلیلی،نفع خودت یا من،به هرحال حواست هست به این داستان که الکی پیش نره!و خلاصه "من" اصولا حواسش نبود و فکر نمیکنم که تصمیم به بودن هم میگرفت و مسخره بازی اش می آمد.یکی باید می بود که حواسش باشد و تو حواست بود:)
این فلانی آخری اگر خیلی فهیم باشد در حد حرفهایی که در دلم به او زدم اگر بخواند شاید بفهمد کیست وگرنه او هم هرگز فکر نمیکند عمیقا با خود خود او بوده باشم!