شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

خب احتمالا من نباید برم نیکولا رو بخونم

دارم فکر میکنم چرا باید توضیح بدم چرا نباید نیکولا رو بخونم وقتی خودم میدونم چرا و وقتی روزی ده بار این مصرع از ذهنم میگذره که گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش و وقتی از دادن آدرس اینجا به بعضیا پشیمونم و وقتی برگشتی بهم گفتی با فلانی صمیمی تری چون بیشتر از من میبینیش به هرحال!منم خیلی ها رو خیلی بیشتر از تو میبینم.ولی این باعث نمیشه که بهت فکر نکنم یا گاهی تو ذهنم باهات حرف نزنم یا گاهی فکر نکنم اگه تو بودی چی میگفتی یا چیکار میکردی.این باعث نمیشه که جاهاتونو باهم قاطی کنم.تو دوست صمیمیم نیستی یا دخترخالم نیستی که از بچگی مثل خواهرم بوده،ولی دوست صمیمیمم هیچ وقت تو نبوده.این باعث نمیشه که تو چشمت زل بزنم و بگم با فلانی صمیمی ترم چون از یکشنبه تا چهارشنبه هر روز 7:30 صبح به هم لبخند میزنیم و دست میدیم.نه اینا هیچ وقت باعث نمیشه همچین چیزی بهت بگم چون هیچ کدوم از اونا "تو" نیستن و تو هم جای هیچ کدوم از اونا رو نمیگیری.همیشه همه چیز را باید گفت آیا؟

نمیتوانی تصور کنی که چقدر حالم گرفته شده از رفتن خانم غزنوی.و نمیتوانی تصور کنی چقدر یادآوری آن "یه بار دیگه بگو!" یا آن چشم های گرد شده از تعجبش یا آن وقتی که داشت چادر سرش میکرد و من داشتم میرفتم که از در دفتر بروم بیرون یا همه ی آن وقت هایی را که با حوصله اثبات عدم وجود حد تابع از طریق دنباله یا حل کردن آن سوال با لانه کبوتری را توضیح میداد یا آن روز جلوی دفتر که کاپشن سبزم را پوشیده بودم و داشت راجب کرانداری و نامتناهی بودن حرف میزد و یادآوری خیلی چیزهای دیگر چقدر تا ته ته دلم را میسوزاند و چقدر راحت چشمهایم خیس میشود.

دقیقا دراز کشیده ام،نیکولا میخوانم به تمام شدن یکی از روزهایی که قرار بود استراحت کنم،به این که نادر ابراهیمی گفته خاطره ی عشق دیگر عشق نیست و من هم خودم این را میدانم و اینکه دلیل خوب نبودن حال این روزهایم را نمیدانم و به این که به تو ربط دارد یا نه فکر میکنم.

فردا کلاس دارم و به این فکر میکنم که استراحتم را خراب کرد با وا تفاقا از معدود چیزهایی که باعث میشود به بلند شدن و یک کاری کردن فکر کنم خود اوست.از معدود چیزهایی که یک حس امید و یک حس دوست داشتن میدهد.


چقدر دوست داشتم دکور اتاقم را از پایه و اساس عوض میکردم...!


قاسم داره میره،و من عین چی سرمو خم کردم رو صفحه ی گوشی تایپ میکنم و وقتی داره کیفشو از در میبره نگام میکنه و نمیدونم به چی فکر میکنه.فکر کنم به این که دارم به یکی پیام میدم یا اینکه مثلا من حالم هیچ وقت خوب نیس!

سارا!چقدر دلم میخواست اینجا بودی،آن چارراه را هنوز گند نزده بودند تویش و با همان آرامش خیال قبلی میرفتیم راه میرفتیم پلاستیک سیب از دستم ولو میشد وسط پیاده رو و در حالی که غش غش میخندیدیم از زیر پای ملت جمعشان میکردیم و بعد میرفتیم کاغذ دیواری جدید خونتون رو نشونم میدادی باهم ذوق میکردیم و بعد میرفتیم یواشکی پیراشکی میخوردیم!


همیشه بهار
۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خانم غزنوی رفت...

و من دلم براتون خیلی تنگ میشه خانم غزنوی عزیز...:)

همیشه بهار
۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

الان من چن قسمتم

یک قسمتی که میخواهد بنشیند بعضی وقت های رضایا گوش بدهد و چرند ببافد به هم،یک قسمتی که میخواهد دراز بکشد یک عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی را بخواند و به فردا فکر نکند.مثل شب های تابستان دیگری که تا صبح کتاب میخواند و فردا هم چیزی برای فکر کردن نداشت.یک قسمت دیگری هم هست که میخواهد از اتاق برود بنشیند تو سالن تلویزیون نگاه کند و از این کارها.

همه ی این ها آن قسمت از من هستند که میخواهد بگیرم بخوابم و الان اصلا حال و حوصله و عذاب وجدان و اینها ندارد.الان کاملا میخواهد بخوابد فقط.

یک قسمت دیگرم هست که دارد به این فکر میکند که چقدر ریاضی را دوست دارد و دارد میگوید که خودم هم میدانم آن حرف های بالایم را نباید جدی گرفت و بیایم بنشینم تست هایم را بزنم.فردا مثل آدم 7بیدار شوم برم مدرسه و بعد هم کلاس فیزیک.

من هم نشستم آهنگ گذاشتم و تعریف دنباله ای حد گاج را شروع کردم به زدن.

آن قسمتی که نمیدانم کیست آهنگ را برمیگرداند که دقیق گوش کند،که چرند ببافد که فکر کند کجایی و داری چکار میکنی و کلا قسمت عمده ی وجودم[دست به یکی کرده اید؟]من را خوابانده،یک بیخیال کننده ی موضعی تزریق کرده بهم ایستاده بالای سرم دارد برایم چرند میبافد.

من هم دراز کشیده نگاهش میکنم و به این فکر میکنم که این هفته تعطیل میشویم دیگر.

چاتار هم برای خودش میخواند که بی شب افروزی ماندنت...

همیشه بهار
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

کوچه ها باریکن دوکونا بستس

خونه ها تاریکن طاقا شکستس

از صدا افتاده تار و کمونچه

مرده میبرن کوچه به کوچه

نگا کن مرده ها به مرده نمیرن

حتی به شمع جون سپرده نمیرن

شکل فانوسین که اگه خاموشه

واسه نفت نیس هنو،یه عالم نفت توشه

من نمیفهمم این چرا همش داره تو ذهنم میچرخه!صبح ظهر شب من کلا ذهنم بیکار که بشه به این آهنگ میرسه!در صورتی که خیلی وقته گوشش ندادم!

آخرین بار میدونی کی فرهاد گوش دادم؟صبح روز مرحله2!صبح که بیدار شدم تلویزیون روشن بود و داشت فرهاد میخوند و یادمم نیس چه آهنگیش بود فقط میدونم فرهاد بود!

اصلا این موضوع خیلی وقته سواله برام!چی میشه که یه آهنگیو مثلا آخرین بار پارسال شنیدی،بعد وسط خیابون،حین سوال ریاضی حل کردن،یه وقت که دراز کشیدی چشماتو ببندی خستگیت در بره،بعد از اینکه با یکی بحثت شده مثلا،ظهر سر سفره ی ناهار،یهو میاد به ذهنت و تو همینجور میخونیش و میخونیش!ایده ای راجبش به ذهنم رسید که مثلا مغزت آهنگ هارا به طور دوره ای مرور میکند تا فراموش نشوند!طی یک لیست و زمانبندی منظم!یا شاید عشقش بکشد یکهو بگوید زود باش این آهنگ را مرور کن نمیخواهم فراموشش کنم!یا یکی را ببیند لعنتی گویان آن پشت بگردد یک آهنگ پیدا کند و با حالتی عصبی گونه بگذارد کف دستت بگوید بیا.این را بگیر بخوان.

جالب ابنجاست که خب فاز این آهنگ بخصوص کمی تا قسمتی خاکستری است،به طرز غریبی آرامش میدهد و حالم را خوب میکند!

انگار وقتی میخواهم به دنیا و همه چیز بگویم دقیقا کوچکترین اهمیتی هم برایم ندارید و یا میخواهم به یکی مثلا معلم ادبیاتمان_که خب معلم محبوبم در تمام طول دوران تحصیلم نیست مسلما!_ بگویم خفه شو،یا بگویم برو اونورتر بزار باد بیاد،آنموقع همه چیز آف میشود و فقط یک چیز پلی میشود:کوچه ها باریکن،دوکونا...


بعد نوشت:من اصلا از این آدما نیستم که یادم بمونه فلان تاریخ واسه اولین بار رفتم فلان جا،یا فلان کار بخصوص رو آخرین بار یک ماه پیش انجام دادم مثلا!ولی 29بهمن،12اردیبهشت و 17اردبیهشت 93/94 را،خصوصا 94 را دقیقا میدانم شب قبلش شام چه خورده ام،هوا چطور بود،با چه کسانی حرف زدم،حتی هله هوله هایی را که خوردم هم یادم است!باز خودش دستاوردی است که یک تاریخی آنقدر اهمیت پیدا کند که بی هیچ تلاشی همه چیز راجبش در خاطرت مانده باشد:))

همیشه بهار
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

الان nicepoem.persianblog.ir فیلتر شده.

الان من امتحان گراف دارم حوصله ندارم!:/دور و مسیر رو فقط باید بخونم اونا رو به نسبه بلدم.

بزار برم تلاش آخرمم داشت باشم...!

نباید میخوابیدم 20دقیقه ای که بین درس خوندن خوابیدم!وقتی بیدار شدم دیگه حوصله نداشم!

یاد یه شعر نامربوط افتادم:

برخاسته ام از خواب

در پلکم تویی

و نمیدانم کجایی...


بعدا نوشت:شعر از شمس لنگرودی است:)

همیشه بهار
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لوگوی گوگل رو دیدی؟؟

به مناسبت تولد من کیک تولدی شده:؛)))))

تاااازه!بازم به یمن حضورم بدون فیلتر شکن خودشو بهم نمایونده!

یعنی انقد مهمم خبر نداشتم؟؟

فکر کنم قراره در آینده زمین رو نجات بدم!ها ها!

دیگه کاریه که از دستم برمیاد...باشد که مقبول افتد!;-):دی


همیشه بهار
۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

داشت میخواند که:

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست...

داشتم فکرمیکردم که مگر کنسرت فردا شب نیست و حالا که صداها تا 11شب ادامه پیدا کرد فهمیدم که دارند تمرین میکنند.و یک لحظه برایم جالب شد که 300متر آنطرف تر یک سری آدم معروف دارند تمرین میکنند!:)


 داشتم با خودم فکر میکردم که در اون مورد چی منو ناراحت میکنه،و بعد دیدم که من همچنان با همین نتیجه از خودم و تلاشم راضیم و فقط گاهی این نگاه آدماست که اذیتم میکنه.بعد از این خوشحال شدم که چقدر خوب...چقدر خوب که یه حرکتی کردم و به خاطرش تغییر کردم و بعضی عادتای بدم ترک شده.و چقدر خوب که نسبت به من قبلی پیشرفت کردم و نسبت به اون من قبلی تلاشم خوب بوده و الان ازش راضیم.

اینجا میشه که یاد اون آهنگه و فاطمه میفتیم که:چرا باید بسوزه لحظه های من به خاطر نگاه اشتباه آدما...

خب فکر کنم طبیعی باشه که آدم کمی ناراحت بشه ولی نباید بریزه بهم.خوشحالم که یاد گرفتم بهش فکر کنم و سعی کنم باهاش روبرو شم،کنار بیام و نریزم بهم.

چقد آدم باید ممنون باشه از خدا؟؟که باعث شد و گذاشت که تجربه کنم و همیشه هم کنارم بود و هست:)

چجوری طبیعت به این منظمی که رابطه ی جرم و درخشندگی ستاره هاش یه رابطه ی لگاریتمی در مبنای e هست،رابطه ی کم شدن شدت به e ربط داره،رشد و زوال ها،دنباله ها و تو کلی از نظم هاش به e میرسیم،e که خودش گنگه،این طبیعت چطور میتونه خدا نداشته باشه؟

چطور میشه هرواکنش یه ثابت تعادل داشته باشه و یه سری عوامل بهش تاثیر داشته باشن ولی سینتیک یا ترمودینامیک یه طوری کنترلش کنه که ما بتونیم زندگی کنیم.مثلا از لحاظ ترمودینامیکی اکسیژن و هیدروژن میل خیلی خیلی خیلی زیادی به ترکیب شدن و تولید آب دارن ولی چون سرعت واکنششون خیلی خیلی خیلی کمه(کنترل سینماتیکی)با هم ترکیب نمیشن و یهو اتاق حاوی هیدروژن و اکسیژن منفجر نمیشه مثلا!خب این همه ظرایف نمیتونن همه باهم تصادفی باشن!

یه فیلسوفی که اسمشو نمیدونم به این معتقد بوده که خدا وجود نداره،بعد یه روزی آخرای عمرش داد میزنه میگه واااای!دیگه نمیتونم!دیگه نمیتونم با این همه نشانه وجود خدا رو انکار کنم!

 فردا تولدمه!:))))تولد 17سالگی.

قبلا میترسیدم از بزرگ شدن.چون بچه بودن بهتره!وقتی بچه ای راحت تر میشه خوب بود و کمتر هم با دنیا درگیری.خیلی کارت بهش نمیفته و به همه اعتماد داری  و کلا همه چی قشنگ تره.

ولی بعدها دیدم که آدم بزرگای خوب و خوشبخت و خوشحالی هم وجود دارن.          


28ساله ها 30ساله های موفقی هم وجود دارن.

الان دیگه اندازه ی  اونموقع از بزرگ شدنم ناراحت نیستم یا نمیترسم.فقط باید یاد بگیرم و سعی کنم که جوری زندگی کنم که منم یه 30/40ساله ی خوب خوشحال باشم.امیدوارم که بشه.

حالا که تولدمه کادو نمیخواید بهم بدید؟؟:دی

دعا کنید که یه آدم بزرگ خوش قلب و خوشحال بشم و هممون هم عاقبت بخیر بشیم:))


پ.ن:300متر آنطرف تر که گفتم منظورم باغ عفیف آباد است.فردا شب هم کنسرت شهرام ناظری و حافظ ناظری است.از اینکه الان آنها دارند آنجا تمرین میکنند مطمئن نیستم ولی احتمال خیلی زیاد همینطور است.

پ.ن2:پنج دقیقه ی دیگر 5شهریور میشود به دنیا می آیم!:دی:))

پ.ن3:خیلی خوب است که صدایشان می آید.کنسرت نمیروم ولی هر سه چهار کلمه یکیش را میشنوم و حس و حالم یک جوری میشود به هرحال!

همیشه بهار
۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر