حتی اگر ذره ای و فقط ذره ای حالش را بهتر کند...
اون یه برادر داشت که دیگه ندارتش.یکی که احتمالا سربه سر هم میزاشتن و میخندیدن،یکی که باهم دعوا میکردن،دوتایی شام میرفتن بیرون،یکی که میومده دنبالش از کلاس میبردتش خونه و تو راه دوتایی با آهنگ زمزمه میکردن،یکی که راهنماش بوده تو زندگی.
و فکر اینکه اون یه نفر دیگه نیست داره دیوونم میکنه.هیچ وقت ندیده بودم برادرشو.
ولی فکر اینکه یه دختر پرانرژی بود که همیشه خنده داشت،که همه جا بود،که گلایدر میساخت،مسابقه ی دومینو شرکت میکرد،امتحان لغو میکرد،نماینده بود،یه دختری که روسری آبی پوشیده بود و باهم رفته بودیم بین درختا چرخیده بودیم و حالا برادرش نیست.
فکر اینکه اونم کنکور داره،مثل من.
که مامانش که مامانش که مامانش...
یک هفته است که ا. بهم گفته.ولی اینکه یه روز ظهر فکر مامانش و حال و هوای خونشون بیفته تو سرم و ولم نکنه نمیدونم حکمتش چیه.
دعا کنید برای مامانش و برای خودش و برای همشون.که صبور باشن.
که کاش خوب شه اون نتیجه ی لعنتی.
و لطفا فاتحه بخونید برای برادرش.