شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

تو رفتی،ولی خاطره هات هست...

تو نیستی،ولی حال و هوات هست...

المپیاد خوب بود نه به خاطر این نظام حاکم بهش،نه به خاطر اون باشگاه،نه به خاطر این وضع ناعادلانه.

المپیاد خوب بود واسه رسیک کردنش،واسه آدماش،واسه فضاش،واسه علم.واسه لذت بردن از علم.

علم و آدماش جاهای دیگه هم هستن.

من اصلا نمیخوام این باشگاهو.حضور تو یه دوره با 40تا تهرانیو نمیخوام.ارزانی خودتون.

این بی نظمیا ارزانی خودتون.


مواجهه با اولین شکست زندگی!

:)

عین موفقیته:)

و من،آدم بهتریم:)

همیشه بهار
۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

در زندگی برای هر آدمی


از یک روز،


از یک جا،


از یک نفر،


به بعد


دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست


نه روزها،نه رنگ ها،نه خیابان ها


همه چیز می شود:


دلتنگی...

همیشه بهار
۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بشینی با خودت حساب کنی اگه وقت کم نمیومد ادامه ی اون سواله رو کامل مینوشتم و اگه اون سوال اورت هم مینوشتم،سوال مکانیکم که جواب ندادی یک سوال روتین مکانیک بود.و تو فقط مکانیکت مشکل داشت از اول.اگه اینا شده بود شاید الان یه دونه از اسمای اون لیست مال تو بود؟

بعد با خودت بگی درسته تو شهرستانی اونا تهرانی،درسته اونا ساعتای مدرسشونو میرفتن کلاس،به طرز وحشتناکی میرفتن کلاس و تو اینجا باید با گریه کلاساتو جور میکردی و به این و اون زنگ میزدی،درسته تو تو مینشستی کلپنر میخوندی مث چی ولی اصلا مسئله حل نمیشد و اونا یکی مث چرتاب،فهیم نیا...با برنامه میرفتن بهشون درس میدادن واسشون مسئله حل میکردن ولی واقعا نمیشد اون سواله ابر اورت رو از قبل خوند؟یا اون مکانیکه.نمیشد یکم مکانیکت بهتر بود؟

بعد به این فکر کنی آیا واقعا لازمه؟واقعا این همه سختی باید بکشی؟یکم نمیخوای فکر کنی که شاید تقصیر شرایطم هست؟یاد اون حرف آقای احمدی میفتی که:طرف شاگردشو که اصول اولیه رو بلد نیست شیر میکنه میگه برو فلان قطعه رو دربیار،نه،چرا باید انقد سختش بشه؟چه دلیلی داره؟

با خودت فکر کنی که زهرا،میشد بیشتر تلاش کنی نه؟

این حرف زدنای با قاسم کمک کننده بود.این حرفش که:هر اتفاقی که بیفته باید یه نمود خارجی داشته باشه.اگه یه اتفاق ناراحت کننده بیفته نمود خارجیش اینه که نو ناراحت شی مثلا.اگه امتحانی مثلا بد شه،نمود خارجیش اینه که گریه کنی مثلا.

همه ی اینا رو که کنار هم میزارم میرسم به اینکه آره،میشد روزی 10ساعت درس خوند.ولی تو اون شرایط،با اون جو،با اون وضع روحی،من واقعا درسی که میتونستم بخونم همون بود!خب همه ی وقتای غیر از غذا خوردن و خوابیدن و کلاس رفتن و اینا رو من تو اتاقم بودم.درسته جمع که میزدی آخر روز میشد چهار ساعت،ولی تلاشم بود!               

یکی از عزیزام رفته... ولی خب من احساس نارضایتی ندارم.راضیم از خودم.همونطوری که از سرجلسه که بلند شدم راضی بودم.

من فقط دلم تنگ شده،دلم تنگ میشه.من فقط گاهی به اون کلاسا فکر میکنم و باخودم میگم اگه قبولم شده بودیم خوب بودا!من فقط گاهی دلم تنگ میشه واسه اختر و مکانیک خوندن.گاهی فقط در سکوت گریه میکنم...

شاید اگر دائم بودی کنارم

یروز میدیدم که دوست ندارم

میخوام برم که تا ابد بمونم

سخته برای هر دومون میدونم


غصه نخور زندگی رنگارنگه

یه وقتایی دور شدنم قشنگه


مواظب گلدون اطلسی باش

یه وقتایی منتظر کسی باش 

کسی که چشماش یکمی روشنه

شاید یه قدریم شبیه منه


پ.ن:یه روز این شکلی،365روز پیش:

غروب است

با آنکه میترسم

با آنکه سخت مضطربم

با تو تا آخر دنیا خواهم آمد  



همیشه بهار
۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دراز کشیده بودم روی تخت و چراغ روشن بود،بعد بلند شدم پرده را کشیدم پنجره را باز کردم،چراغ را خاموش کردم و دوباره دراز کشیدم.نگاه کردم به بیرون،به آسمان.

چقدر امسال این نما و این صحنه تکرار شده بود...قبل از اینکه بخوابم،صبح که بیدار میشدم،نگاه آسمون میکردم و فکر میکردم خدایا یعنی چی میشه؟خدایا یعنی عاقبت به خیر میشیم؟

چقد این صحنه رو دوست دارم.این پنجره ی باز و اون آسمون پشتشو.

امشب که نگاش کردم دیگه میدونستم چی شده!وای!باورم نمیشه

میدونید پنجره ی اتاقم دقیقا روبروی موقعیت الان تختمه و من شب که میخوام بخوابم آخرین چیز،و صبح که چشامو باز میکنم اولین چیزی که میبینم این پنجره و آسمون پشتشه.

یه وقتایی که فصل کوچ بود،کلی پرستو اون پشت بودن که داشتن پرواز میکردن.نگاه کردن دسته های پرستوی درحال پرواز از دوست داشتنی ترین و شوق آورترین کاراییه که میشه انجام داد.یه وقتایی،که میشه همه ی وقتایی که ماه از این زاویه قابل رویت بود،خییلی خوشکل بود.وقتایی که ابرای خوشکل تو آسمون بودن،شب،روز،دم صبح...!

همیشه نگاه کردنش خوبه.و همیشه وقت نگاه کردنش داشتم فکر میکردم که خدایا یعنی چی میشه؟

واقعا جالبه که اینجام!من همه ی دوسال گذشته رو میخواستم که این مسیرو برم.ولی واقعا سردرگم بودم،واقعا.به شدت مضطرب،به شدت بیقرار،به شدت دلتنگ.هیچ وقت اون عصر تو دستغیب که با کیانا دوتایی تو حیاط پشتی رو میز پینگ پنگ نشسته بودیمو یادم نمیره.هیچ وقت اون حال مزخرفم یادم نمیره.و خیلی وقتای دیگه

ولی الان میدونید چی شده؟من تو اون تاریکی ها خودمو از اون لبه ی پرتگاه پرت کردم پایین و یکسال تو هوا معلق موندم تا دیروز پام رسید به زمین.وقتی همین موقعه پارسالمو با الانم مقایسه میکنم واقعا باورم نمیشه موقعیت الانمو.

همیشه بهار
۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نتیجه ها آمد!قبول نشدم!همین.

همین که من الان یکی میشناسم که اسمش فائزه است،فاطمه،نگار اینا رو میشناسم خودش کافیه.همین که تا ساعت 9شب تو مدرسه بودیم و انقد خندیدیم که انرژیش تا یه هفته موند کافیه.اون روز یه روز عالی بود.هم از لحاظ علمی هم همه چی!همین که آدم یک سال جنگیده باشه خوبه:)به قول شیخ ما روحیه ی جنگیدن مهمترین غنیمت این جنگه.

این که یک سری آدم جدید وجود دارن واسه دوست داشتن واقعا خوبه:))

خوندن اون کتابا،رصد رفتن،همین روحیه ی علمی،اینکه چنتا آدم علمی دیده باشی،اینا عالیه.

عاشق شدین تاحالا؟عاشق شدن عالیه.رنج آوره ولی عالیه:)

اون 6روز تهران بودنمون،شبای بیگ بنگ دیدن و بحث و ریسه رفتنای بی وقفه ی از ته دل،سارا،کلاسا،مکانیک،اختر،دستگاه نالخت!که شده بود اصطلاحمون:"تااازه،اینا،در صورتیه که شما دستگاهت نچرخه!"یا مثلا تو دستگاهت چرخانه نمیفهمی چی دارم میگم!

من عاشق کاریم که کردم.عاشق روزاییم که پشت سر گذاشتم.عاشق اون سختیام،عاشق آسمون.

نمیدونم اگه یکی ازم بپرسه المپیاد بخونم یا نه چی باید بهش بگم.سخته واقعا.آدم باید تحربه کنه تا بفهمه.المپیاد خوندن سخته ولی خوندنش خیلی بهتر از نخوندنشه.این یه جمله است فقط،ولی واسه من و دوستام یه دنیا تجربه و احساس پشتشه.یه دنیا پشتشه.

الی عزیزم،امروز رفتی و روزامون تموم شد ولی به قول نگار تو همه چیز یک نوجوون از 14تا 17سالگیش بودی.یادت مث یچیز عزیز که میزارن تو صندوقچه و درشو قفل میکنن همیشه با من خواهد بود.یکی از قشنگ ترین گوشه های قلبم واسه توئه و خاطراتت و همه ی چیزای مربوط بهت.

الان فاعزه یه آهنگ خیلی مربوط فرستاد:

حالا که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...


من،اینجا،حالم خوبه:)با یه دنیا دوست داشتن.با یه راه قشنگ رفته.تتها چیزی که اذیتم میکنه اینه که ادامه ی این راهم کلللی چیزای قشنگ داشت که نشونمون بده.کار کردن با ccdها،دیدن یک سری آدم بزرگ،رصد رفتن با باشگاه،حضور بین چهل تا نوجوون همسن خودت که حرف همو میفهمید(احتمالا) و خیلی چیزای دیگه.

این حس خوب توی قلبم،اون اشک شوقای بعد از خوندن یه پاراگراف مادرن،این خاطره ها،این عاشقیا رو با دنیا عوض نمیکنم...

همیشه بهار
۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

اتفاقیه آشنا شدن با آدمی که همه اعتقاداتتو ببره زیر سوال و شک کنی به همه ی این سال ها؟اتفاقیه همین امشب پات باز شه به دوتا وبلاگ جدید؟اتفاقیه که تو یکی بخونی خدا ازت گریه زاری نمیخواد،تو اون یکی نوشته باشه امشب شب قدره خداکنه از روزمرگی ها دربیایم[این پست مال امسال نبود]؟اتقاقیه؟نه نیست.

اتفاقیه که امشب به این رسیده باشی که وقتی هی میگفت پایه،پایه،احساس پایه نیست عقل پایه است بری اونجا رو پیدا کنی و همینا رو توش بخونی؟نه نیست.

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم..


یکی اینجا انگار خیلی حواسش به ما هست...

همیشه بهار
۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۵:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

ما را همه شب نمیبرد خواب!

یا اون یکی که:چشم بیمار مرا خواب نه در خور باشد...

داره میاد

نتیجه ی محترم.

با پای خودش!با مقداری هل و یاری و اینا البته!

کاش یکم در خوردن سحری دقت کرده بودم!همی الانم گشنمه!بعد نتیجه،دل گشنه،ضعف...!

حالا میزنن مگه؟؟یعنی میگی میزنن؟؟باااورم نمیشه!:-D:-D:-D

این شوخ و شنگی که از نوشته میباره ناشی از حالتی است به نام خنده ی عصبی!در مواقعی اینطوری من نیشم بازه کلا!

امیدوارم آرامش قبل از طوفان نباشه!

همیشه بهار
۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۵:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

چقد خوبه یکی برگرده بگه برات دعا کردم خیلی حس خوبی میده به آدم:))

مرسی:))

این مصرع که:"غیار غم برود،حال خوش شود حافظ"،خیلی حالمو خوب کرد:))

مچکر:))

همیشه بهار
۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دارم فک میکنم که دارم عصبی میشم.میشه نشم؟لطفا!:دی

خب به شخصه زیاد شنیدم که چقد عصبی هستی و اینا،ولی اونا چیزی نبود.میدونم خودم.

الان حس میکنم دارم میرم...

عاقا بیخیال!بیاید راجع بهش حرف نزنیم که ثبت شه.تلقین نکنیم.

میدونید،من دارم سعی میکنم که امیدم و انگیزمو حفظ کنم و به اعصابم مسلط باشم.

یه مدت بود داشتم با خودم فکر میکردم که دیگه به اون خوش بینی سابق نیستم و از این بابت خوشحال نبودم اصلا!امشب با خودم فکر کردم که نه...شاید با این شرایط و جوی که دورمه خوبم هنوز.

باشگااه باشگاه.باشگاه مزخرف.تا این لحظه سعی کردم از خودم طلبکار باشم و به نگردم دنبال مقصر و بگم تو مقصری.با خودم میسنجیدم که این کار تو به نفع اون چهل تایی هست که قراره بیان رو اون صندلیای ساختمون خیابون آفریقا بشینن هست.ولی خب،مگه اون چهل تا یا اصلا اون سیصدتا چقدن؟سیصدتا از 1/2هزار نفر.میخوام نتیجمو بدید واقعا.بیاید بگید قبول نشدی ولی نتیجمو بگید.اعصاب نمیزارین واسه آدم!

دیگه چی؟دیگه اون که دو روز صبح دو تا خواب بد دیدم.خصوصا امروزی.درگیرم!درگیر یک سری افکار.در اینجا منظورم از افکار اعتقادات است.

کلی بخواهیم بسنجیم این روزها هیچ کار خاصی نمیکنم جز این که حس میکنم ذهنم سخت شده.مثل ماشینی که چرخ دنده هایش به هم میسابند و به زور حرکت میکنند.یک فشاری هست روی ذهنم.

میخواهم بگویم که ان "مع" العسر یسرا.

چیه خب؟این روزا یکم چیزا ریخته بهم؟یکم ذهنم بسته؟باشه خب.همین روزاست که اگه استقامت کنی قوی میشی دیگه.

بیا...بیا ما بازم امیدوار باشیم و تسلط ییابیم به اعصابمون.

حافظ خیلی حرفای خوبی میزد دیروز.ولی یکی دو روز قبل مرحله2 بدجوری دعوام کرد.

اصلا نمیدونم چی میخوام و چی دارم میگم و حق با کیه و چی درسته چی نیست.

این بی حسی این فشار این اشک دم مشک...

چرا بزرگ نمیشوم؟دارم تنبلی میکنم آمده ام اینجا عذر بتراشم برایش؟یا دارم زیادی به خودم گیر میدهم؟

وای

نمیدانم.نمیدانم چه گندی دارم میزنم به زندگی و به این سال مهم و به آن صندلی فیزیک شریف.

در کل درس نخواندم این 15روز.و برای بقیه اش هم تصمیم دارم که بخوانم ولی فکر نمیکنم بخوانم.

از پراکندگی حرفهام و سبک نوشتنم وضعیت ذهنم قابل تشخیص است آیا؟

چه کار میتوانیم بکنیم؟صبوری:) دعا هم میتوانیم بکنیم.تلاش هم همینطور.

شما دعا کنید برای ما.باشد؟

من این امید را نبازم انگار همه چیز را بدست آورده ام...



همیشه بهار
۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

یک شبی از آن شب های تهران بودنمان،با چراغ خاموش تا ساعت2 شب با فائزه بحث و گفتگو داشتیم![ما 7صبح تا 7شب نشسته بودیم سرکلاس المپیاد_با آن بار علمی!و فکری_و فردای آن روز هم باید حوالی ساعت6 در آشپزخانه ی هتل حاضری میزدیم!میخواهم بگویم از هیچ دو نفری غیر از ما برنمی آمد تا آن ساعت دراز کشیده با چراغ خاموش تبادل نظر کنند،آن هم درباره ی "آن" موضوعات...!]       

قسمتی از گفتگو اختصاص داشت به کد مورس!و در قسمتی هم من داشتم میپرسیدم که چگونه اطلاعات رو از کامپیوتر پاک میکنن.این اطلاعات کجا میره.در واقع واقعا خب کامپیوتر اونا رو کجا میریزه؟نمیشه نابود بشن که!همونطوری که آدم ها هم نمیتونن چیزها رو فراموش کنند.احتمالا دیدید کسایی رو که با حسرت میگن کاش میشد فلان اتفاق یا خاطره رو فراموش کنم.

حال این ها را گفتم که چه؟امروز داشتم یه شبه سخنرانی نگاه میکردم با نام:"آیا جهان ما یک هولوگرام است؟"در واقع دانشمندی که اسمش را نمیدانم داشت با استفاده از اسلایدهای یک پاورپوینت،یک نظریه ی پیچیده را به زبانی ساده توضیح میداد.

خب من نمیخواهم آن چیزها را که خودم "فکر میکنم" یک چیزهاییش را فهمیدم توضیح بدم!

آنچه میخواهم بگویم این است:دانشمند عزیز داشت میگفت یک قانون هایی در فیزیک هستند که بسیار بنیادی اند.بر این اساس به قانون ترمودینامیک قانون صفرم و به قانون نیوتن قانون یکم میگویند.حال اگر یک قانون داشته باشیم که از این ها هم بنیادی تر باشد میشود چه قانونی؟قانون منفی یک!و قانون منفی یک چه میگوید؟میگوید که اطلاعات به هیچ وجه از بین نمیروند!

حال کردی؟؟:دی:-D:-D

وقتی اطلاعات را از کامپیوتر پاک میکنیم چه میشود؟اطلاعات در فضا پخش میشوند یا گرما تولید میکنند یا همچین چیزهایی(گفته هایم دقیق نیست.)


نکته ی دیگر این بود که اگر مثلا یک جمله داشته باشیم که:"جیمی سرما خورده است." این جمله یک خبری را به ما میدهد.برای فیزیکدانان اطلاعات مهم است.معنی جمله مهم نیست،یا مثلا اینکه فیزیکدان فارسی بلد باشد تا جمله را بفهمد.اطلاعات این جمله میتواند با استفاده از روش مورس کدگذاری شود.و این آن چیزی است که به درد فیزیکدانان میخورد.یا همان چیزی که دوست دارند.(باز هم گفته هایم کاملا دقیق نیست!)


خب...!میخواستم کمی خوشحالی کنم که بحث های آن شب ما آنقدر پربار بوده!آن شب ما کلی خودمان را دعوا کردیم  که وقتی همه در حال درس خواندن یا استراحت اند این بیدار ماندن و حرف ها آخر برای چیست و فردایش هم به کار شب قبلمان خندیدیم!

شب پرباری بوده...!;-)

همیشه بهار
۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر