برف می بارد؛برف می بارد به روی خار و خاراسنگ.
فارسی عمومی بود،ما شعر خوندیم،و من حس کردم نمیخوام برم خونه.
از ارم تا نمازی هماهنگ نشدیم نهایتا تنها رفتم.بلیتم ارور داد.گفت خانم بلیتتون واسه فرداست.گفتم وای!امروز شنبه بود.
برگشتم برم هنروتجربه.گفتم فیلم دارین؟-آره.6._خب خوبه.تا 8 هست دیگه؟_تا 9._پس مرسی.
گفتم میرم حافظیه،رو صندلیای اونور(!) میشینم شجریان گوش میدم.حافظیه سخنرانی بود.
منم برگشتم خونه.دم در بهم گفتن چرا حس ترست کار نمیکنه؟خب نمیتونستم توضیح بدم که داشتم آهنگ گوش میدادم و تو اون لحظه ترسیدن مسئلم نبود.
چیزای زیادی هست که نمیتونم توضیح بدم.
بغض در میان راه
_در کویر تفته ی گلوی من_
ساقه ای شکسته بود.
یا
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
ردپاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
نمیشه توضیح داد که تو اون لحظه های شعر خوندن چی شد که روزا عوض شدن.اینو نمیشه توضیح داد.