یخ
يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۵۱ ق.ظ
و داستان به جایی میرسه که من اشک میریزم و همزمان حس خاصی ندارم.
و دارم خفه میشم زیر بار این همه حرف.زیر بار این همه حسی که معلوم نیست چی ان و با "هیچ حسی" پر شدن.
و هیچی.
و حسی نمونده که ازم بخواد چیزی بنویسم.
سیل میشه یه روز.
تو بلندترین نقطه ی شهر وایمیسم و فریاد میزنم حرفامو.
کاش روز شه این شب...
آخ کاش روز شه
۹۵/۰۸/۲۳