وووییی...:)
دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ
دلم میخواد سرمو فرو کنم تو کلمه ها و شعر بخونم و شعر بخونم و همینجور شعر بخونم.
مثل امروز تو کتابخونه.لبخند به لب،برق به چشم،قهقهه در دل،میخوندم مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...و لبخندم از این سر کتابخونه تا اون سر کتابخونه کش اومده بود.و برق چشامو حس میکردم خودم.
الان هم دلم میخواد دراز بکشم و شعر بخونم و شعر بخونم تا خوابم ببره.
شب
بدون تو
چگونه تمام می شود؟
وای که تو این لحظه ها کنترلم از دستم خارج میشه!ددلاین هوم ورک و میان ترم و تمرین و فلان و بهمان رو در نظر بگیرید،معلق تو هوا،صامت،یه نسیم آروم،کم کم صفحه تار میشه،فلان و بهمان دور و دور و دورتر میشن تا گم شن،لبخند من بیشتر و بیشتر کش میاد،چشمای من بیشتر و بیشتر برق میزنه،دلمم میرقصه واسه خودش...!
۹۵/۰۸/۰۳