دتس ایت
داشتم به ر. میگفتم میخوام تو سیاهی فرو برم.میخوام هیچ مقاومتی نکنم و خودمم کمک کنم که تو سیاهی فرو برم.بعد گفت من خیلی فرو رفتم.هیچی نمیشه فقط بیشتر فرو میری.تا حالا تو سیاهی فرو رفتی؟نه.خب اگه نرفتی یه بار برو.
من ولی تصمیم گرفتم فرو نرم.چون یاد یه رمان افتادم.یه دختری میخواست خودشو بکشه بعد با خودش فکر کرد خب فکر میکنی چی میشه؟اینجا میفتی و خون ازت میره بعد پیدات میکنن و خاکت میکنن و یه مدت ناراحتن و تموم میشه.فکر کردی اگه بمیری اونا بعدا به خاطر تو تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرن و اینجوری انتقامتو ازشون میگیری؟نه.و من فکر کردم که برای دنیا مهم نیست که من تو سیاهی فرو برم یا نرم.اون چیزی رو بهم برنمیگردونه.
بجاش تصمیم گرفتم معمولی ادامه بدم و از معمولی بودن لذت ببرم.بهترین رو ببوسم بزارم کنار.تلگرام نصب کنم و از عکس الف حالم بد نشه.کارای صد من یه غاز کنم.چمیدونم بزارم همه چی معمولی بره جلو.نزنم تو دهن کسی که بهم بگه تو هم یه آدم معمولی هستی.کسی از معمولی بودن نمرده.