همین.
وقتی مدت خیلی کمی مونده غر زدن موضوعیت پیدا نمیکنه.
تقریبا هیچی موضوعیت پیدا نمیکنه.
ولی،دلم اینها رو میخواد:
اول اینکه باید زمستون باشه برای چیزایی که دلم میخواد.یا پاییز.یا اوایل بهار که هوا هنوز بعضی وقتا سرده.
شب باشه.دیروقت.از 11/12شب به بعد.
تو جاده باشیم.جاده خلوت باشه،آسمونم صاف باشه.سقف ماشینم یه طوری باشه که از توش آسمون پیدا باشه.
یه پتوی چهارخونه ی آبی پیچیده باشم دورم،یکی از اون ماگا که دادم به ریحانه دستم باشه پر چای سبز،پامو جمع کرده باشم تو بغلم و رو صندلی عقب کنار در نشسته باشم.
رادیو روشن باشه.با صدای کم.آهنگ عاشقونه ی آروم پخش کنه و بگه شبتون به خیر و وسطش شعر بخونه.
یکی یه جا منتظرمون باشه.مثلا یکی منتظر باشه بریم خونشون باهم بریم شمال.عروسی یکی باشه.تولد باشه.یه چیز خوب.اصلا یکی منتظرمون باشه بریم خونشون از فرداش بریم خرید مثلا.
کسی حرف نزنه.
پتو رو محکم بپیچم دورم و دستمو حلقه کنم دور ماگم،رادیو گوش بدم و جاده ادامه داشته باشه.
چهار پنج ساعت فقط.