دختر این قصه
قضیه اینه که:من زیادی خوشبینم؟!
اصن نمیدونم که راجبش باید با کی حرف بزنم یا تو چه آینه ای خودمو نگاه کنه.
قضیه اینه که درست همون لحظه ای که فکر میکنم پیدا شدم و اوری تینگ ایز اکی یا ایز گویینگ تو گت بتر،دوباره گم میشم.
قضیه اینه که هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
کاملا واضحه که دور ماندم از اصل خویش ولی اصلا نمیدونم روزگار وصلو از کجا باید جستجو کنم.
درست همون لحظه ای که داشتم با خودم میگفتم که حالا خیلیم دختر بدی نیستی و فکر کنم راضی باشم ازت،حس چقد همه چی مزخرفه دست داد بهم.
آدمی که گم شده،باید هی سر همه ی راه ها سرک بکشه یا اینکه اون راهی که تا الان(تا الان که نه،تا چند ماه قبل از الان) بر اون بوده رو ادامه بده به امید اینکه همون درسته؟یا به این امید که حالا یه روز وقت سرک کشیدن به همه ی راها و فکر کردن بهشونو پیدا کنه و بعدش اونقد آدم باشه که دامن از کف نده و اونقد بصیرت داشته باشه که درست رو تشخیص بده و اونقد اراده داشته باشه که ادامش بده...
دختر قصه ی ما گم شده.کاملا.مدام حالت تهوع داره.
دختر قصه ی ما دلش نمیخواد با هیچکس راجب گم شدنش حرف بزنه.شایدم دلش میخواد ولی نمیدونه با کی.
دخترک اصلا نمیدونه خط کشش چیه.اصلا نمیدونه خوب بوده یا نه.اصلا نمیدونه عملکرد این سالاشو به کجا باید ارائه بده تا اونا بهش نمره بدن.ضمن اینکه نمیدونم چقد قویه که اگه بهش بگن گند زدی عزیزم گند زدی،میتونه اینو بفهمه و خودشو جمع کنه یا نه.
گفتم که،اصلا نمیدونه تو کدوم آینه باید نگاه کنه...