شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

حالم خوب بود.خیلی خوب.تگرگ اومد،بارون اومد،کلی خندیدیم،پریدیم،عکس گرفتیم...

بعد دوباره تنها شدم.بعد کم کم بهش فکر کردم بعد دقت کردم و حالا دیگه حالم خوب نیست.

حالا یه چیزی غل زد اومد بالا،بالا و کم کم داره آشوب میشه تو دلم.

چرا واقعا؟؟

حتی ش.حتی ش. که کلی راجبش باهام حرف زد و کلی متقاعدم کرد.بعد خودش عوض شد.بعدا که حرف زدیم جا خوردم.یه لحظه حس کردم نمیشناسمش.میخواستم بگم بابا لعنتی تو دیگه چرا آخه؟؟من که هرجا کم میاوردم تورو مثال میزدم حالا تو هم؟؟اونم بدون اینکه تو لحن حرف زدنت حسی از عذاب وجدانی چیزی باشه؟

نمیدونم اصلا چرا انقد این موضوع مهمه حالا!من که خودمم میدونم به خودمم امیدی نیست.میدونم شاید خیلی راحت بگذرم از همه چی ولی بازم نمیخوام اینطوری باشه.

همه ی همه ی حس بدم که نمیتونه ناشی از یجور مثلا حسادت شخصی باشه،میتونه؟؟یه چیزای دیگه ای هم هست پشتش.یه سری چیزای بزرگتر.اجتماعی تر.انسانی تر.

میترسم از اینکه تنها بشم با خودم!

تنها که بشم آشوب میشم.

به هزار جا که نباید،سر میزنم.

انگار که رسالتش این باشه که من داستانشو واسه همه تعریف کنم،که بهشون بگم میفهممشون و درنهایت ازشون بخوام احمقانه رفتار نکنن.

کلی حرفهای عاقلانه بزنم و آخرش که تموم شد به خودم بگم:"شما که انقد عاقلی،چرا اینا رو به خودم نگفته بودی؟؟"

من میدونم که همین روزا کنار میام با خودم.میدونم همین نزدیکیا یه بار دست خودمو میگیرم میام عاقلانه با خودم حرف میزنم.آشوبم تموم شدنیه...!:)


نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...*


 و اینکه:

...!

منظورم

همین آهستگی های ارزان است،

و اندکی بی خیال،

تمام تمام،

اوست که نیامده هنوز.

خلاص خلاص،

اوست که رفته است دیری.


آیا شما

به این یقین روشن رسیده اید

که راه رفته را

نباید

دوباره به یاد آدمی آورد؟!


حقیقت این است 

که در این جهان

هرکسی

گم شده ای دارد برای خودش،

اما همه ی ما آیا

ملتزم به حفظ همین حسرت بیهوده ایم!

واقعا...؟


اندکی بی خیال بیا و

کمی آهسته...حتا به خواب راه...برو!


رفتن

تقدیر تخطی ناپذیر اولاد آدمی است.


من می روم.

کلماتم را

مهیای عبور از آب و از آتش کنم.

خلایق نیز

سرگرم باور به بعضی دروغ های ساده اند.


چقدر ساده!

چقدر دور!

همیشه همین طور بوده به روزگار،

کسی انگار کسی را گم کرده از ازل،

و او که گم شده ی دیگری است

خود نیز هزاره هاست که از پی ما می پرسد:

این تمام چیست و

خلاص این همه خستگی

کدام است؟

هی تقدیر تخطی ناپذیر!

ما نیز سال هاست 

که در ازدحام همین حوادث عجیب

خود

گم شده ای داریم برای خود.


البته آهسته،

و اندکی بی خیال.

ما باید نزدیک تر هم بیاییم

نزدیک...نزدیک...خیلی نزدیک،

تنها راه تحمل این تاریکی 

همین است.


سید علی صالحی-مجموعه شعر چند رویا مانده تا طلوع رنگین کمان


_عنوان مطلب اسم همین شعره.


*از نادر ابراهیمی.




۹۴/۱۰/۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
همیشه بهار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی