شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

از یه جایی به بعد

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ

یه دوستی یه بار بهم گفته بود از یه جایی به بعد دیگه هیچی مث قبل نیست(یا یک شعری شاید!)

نیست.هیچی مث قبل نیست!نمیدونم قبلنا چجوری بود دقیقا،ولی عوض شده دنیام،نگام...

نمیدونم بزرگتر شدم و دارم بیشتر میبینم یا قبل از اینم دنیای اطرافم این شکلی بود!یا هم من عوض شدم هم اطرافم!

و یه چیز دیگه اینکه قبلا انگار چیزا واقعی تر بود!نمیدونم چطور توضیح بدم واقعا ولی تا چند وقت پیش کلاس موسیقی واقعی تر بود،الان سرکلاس که نشستم یه ذره انگار هاله هست دور کتاب،پایه نت،دور نت ها.قبلا بستنی خریدن خیلی واقعی تر بود!الان انگار وقتی دارم نت ها رو نگاه میکنم یا دارم پول میدم که بستنی بگیرم انگار یه قسمت از روحم اونجا نیست.وقتی دارم تلویزیون نگاه میکنم همه ی وجودم درحال تلویزیون نگاه کردن نیست!

میدونید قبل از مرحله2،انگار هیچی تو دنیا غیر از کتابای نجومم واقعی نبودن.من غذا میخوردم که بعد بیام المپیاد بخونم،میخوابیدم که بیدار شم المپیاد بخونم،میرفتم مهمونی که با انرژیش المپ بخونم،تو مهمونی به محض تنها شدن به نجوم فکر میکردم،به کتابام.میرفتم بیرون،کلاس،خرید،عید دیدنی،حافظیه که...

واقعا انگار بقیه ی دنیا وجود نداشت.بقیه ی وقت ها غیر از وقتایی که داشتم نجوم میخوندم واقعی نبودن.

الان اون دوران تموم شده ولی دیگه هیچ وقت چیزی مثل قبلش نشد.

دلم میخواد گریه کنم...دلم میخواد بردارم همه ی اون روزا و اون خنده ها رو بغل کنم.

اون وسطا همش برمیگشتم به خودم میگفتم چیکار داری میکینی؟؟زهرا چیکار داری میکنی با زندگیت؟؟

واقعا دیوانگی به نظر میومد و بود و هست!

نمیدونم!یه حس دلتنگی دارم.

فکر میکنم قوی ترم الان.آماده ام.آماده ام واسه مسیر پیش رو:))آماده ام واسه شروع یه مسیر جدید و بیقراری جدید!:))

میدونید یه روزایی حس میکردم دارم محو میشم.یه جایی بودم وسط آسمون و زمین آویزون.تو یه فضای خاکی رنگ.میخواستم پرت شم ته یه آب عمیق.یه آبی تیره.که یه ذره از محوی دربیام!حس میکردم رو زمین نیستم.نبودمم واقعا.تو هوا راه میرفتم!

حس میکردم یه جارو برقی بزرگ بالا سرمه و داره روحمو میکشه داخلش و همین روزاست که محو شم از دنیا!

امیدوارم که عاقبت به خیر شیم:))


       هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست...

۹۴/۰۴/۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
همیشه بهار

نظرات  (۳)

یه جوریه کلا! اینکه واقعا نمیدونی تو دیدت عوض شده یا دنیا عوض شده! اما خب احتمال اینکه تو دیدت عوض شده باشه بیشتره. یه جوریه واقعا. آدم حتی یادش نمیاد قبلا دنیا رو چطوری می دیده! اگر هم یادش بیاد یادش نمیاد که چرا اینطوری می دیدتش! الان هر تفکری که از گذشته م یادم میاد بنظرم مسخره و بی دلیل میاد! :/
پاسخ:
من کلا چیزی یادم نمیاد!:-D
یادم نمیاد که یعنی مشهود نیست اصلا!
ولی نکته ی عجیب تر و شاید مهمتر اون هاله ی دور چیزاست.انگار به پررنگی قبل نیستن.مات شدن،کم رنگ شدن،اون وسطا یه تیکه های کوچیکی هم رنگشون رفته کلا.مثل لکه!انگار دارم دنیا رو با یه عینک نگاه میکنم.یه عینک که از شدت واقعیت کم میکنه!یه لایه از ذهنم خوابیده انگار!لایه نه!نازک تر!یچیز مثل بشره[همین بود اسمش دیگه آره؟:دی!]ی پیاز!ولی هرچی هست اون وسط مسطا یا پایینای ذهنمه!
ااز سنگینی سخناتتون زبانم قاصرشد اصن :)))
این جمله تو ذهن منم زیاد تکرار میشد  تا چند وقت پیش:دیگه هیچی مثل قبل نیس! با این جملتم موافقم که : قبلا همه چی واقعی تر بود...
و یادمه یه روزایی  گیتار واسم مث نجوم واسه تو بود...همه چی به گیتار ختم میشد...دلم خیلی تنگ شده واسه اون روزا.خیلی
پاسخ:
شاید کارای روزانه رو با همین میزان هوش و حواسم میشه انجام داد.و اینکه یه قسمت از ذهن آدم درگیر یه چیزای بیشتری باشه بدم نباشه!ولی نه اونقدا که حس کنی از زمین و آدما و موضوعاتش جدایی کلا!
شایدم تجربه ی یه بستنی خوردن واقعی یا فیلم دیدن درحالی که همه ی وجودت درحال فیلم دیدن باشه یه چیز نزدیکای تعالی/خوشبختی و زندگی تو "حال" باشه.
چیزی که مسلمه اینه که یه سری هدفا و خواسته ها ی خوب و ارزش ها همیشه باید وجود داشته باشن که بشه به زندگی گفت زندگی!:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی