یه دنیای صامت که آدما توش حرف نزنن؟
یه دنیای غیر صامت که توش باهام حرف بزنی چی؟
یه دنیای خاکستری؟
یه دنیای رنگی که توش بارون و برگای زرد و کوه های مه گرفته داره چی؟
حرف بزن. باهام حرف بزن.
چی داره میشه؟ قراره تهش چی بشه؟
مگه نگفتی خوشحالی؟ گفتی انگار همه چی از اول شروع شده. خب هنوزم همونجاست.
از چی میترسی؟ از مسئولیتت در قبال آدما؟ آره آره آره.
همه ی راه چیکار کردی؟ به تهش فکر نکردی.
به تهش فکر نکنم؟
من فقط میدونم روزای بارونیو دوست دارم. تو روزای بارونی کاپشن سبزه رو. با کاپشن سبزه عکس گرفتنو. تو روزای بارونی آهنگ گوش دادن و پشت بوم الهیاتو دوست دارم.
من فقط میدونم صدای کمانچه رو دوست دارم.
فقط میدونم اینجایی که هستمو دوست دارم. آدماشو، کاراشو.
هوم ورکاشو.
دوستشون دارم و خوبن.
فقط میدونم بهم گفتن کودک درونم فعاله و فلان و بهمان.
من نمیدونم کار درست و عاقلانه چیه.
من فقط میخوام فکر کنم خدا هست. تو همه ی این روزای بارونی، تو همه ی برگای زرد و نارنجی و سبز و قرمز.
میخوام فکر کنم درسته.
من عجیب و مهربون و بچه شدم.
حکمت این همه اتفاق خوبو نمیفهمم. نمیدونم خوبن یا نه.
من فقط خوشحالم که بارون اومده و هوا خنکه و پنجره بازه.