شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

یه دنیای صامت که آدما توش حرف نزنن؟ 

یه دنیای غیر صامت که توش باهام حرف بزنی چی؟

یه دنیای خاکستری؟

یه دنیای رنگی که توش بارون و برگای زرد و کوه های مه گرفته داره چی؟

حرف بزن. باهام حرف بزن.

چی داره میشه؟ قراره تهش چی بشه؟

مگه نگفتی خوشحالی؟ گفتی انگار همه چی از اول شروع شده. خب هنوزم همونجاست.

از چی میترسی؟ از مسئولیتت در قبال آدما؟ آره آره آره.

همه ی راه چیکار کردی؟ به تهش فکر نکردی.

به تهش فکر نکنم؟ 

من فقط میدونم روزای بارونیو دوست دارم. تو روزای بارونی کاپشن سبزه رو. با کاپشن سبزه عکس گرفتنو. تو روزای بارونی آهنگ گوش دادن و پشت بوم الهیاتو دوست دارم.

من فقط میدونم صدای کمانچه رو دوست دارم.

فقط میدونم اینجایی که هستمو دوست دارم. آدماشو، کاراشو.

هوم ورکاشو.

دوستشون دارم و خوبن.

فقط میدونم بهم گفتن کودک درونم فعاله و فلان و بهمان. 

من نمیدونم کار درست و عاقلانه چیه.

من فقط میخوام فکر کنم خدا هست. تو همه ی این روزای بارونی، تو همه ی برگای زرد و نارنجی و سبز و قرمز.

میخوام فکر کنم درسته. 

من عجیب و مهربون و بچه شدم. 

حکمت این همه اتفاق خوبو نمیفهمم. نمیدونم خوبن یا نه.

من فقط خوشحالم که بارون اومده و هوا خنکه و پنجره بازه.


همیشه بهار
۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

و داستان به جایی میرسه که من اشک میریزم و همزمان حس خاصی ندارم.

و دارم خفه میشم زیر بار این همه حرف.زیر بار این همه حسی که معلوم نیست چی ان و با "هیچ حسی" پر شدن.

و هیچی.

و حسی نمونده که ازم بخواد چیزی بنویسم.

سیل میشه یه روز.

تو بلندترین نقطه ی شهر وایمیسم و فریاد میزنم حرفامو.

کاش روز شه این شب...

آخ کاش روز شه

همیشه بهار
۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۴:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دلم میخواد سرمو فرو کنم تو کلمه ها و شعر بخونم و شعر بخونم و همینجور شعر بخونم.

مثل امروز تو کتابخونه.لبخند به لب،برق به چشم،قهقهه در دل،میخوندم مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی...و لبخندم از این سر کتابخونه تا اون سر کتابخونه کش اومده بود.و برق چشامو حس میکردم خودم.

الان هم دلم میخواد دراز بکشم و شعر بخونم و شعر بخونم تا خوابم ببره.

شب 

بدون تو

چگونه تمام می شود؟

وای که تو این لحظه ها کنترلم از دستم خارج میشه!ددلاین هوم ورک و میان ترم و تمرین و فلان و بهمان رو در نظر بگیرید،معلق تو هوا،صامت،یه نسیم آروم،کم کم صفحه تار میشه،فلان و بهمان دور و دور و دورتر میشن تا گم شن،لبخند من بیشتر و بیشتر کش میاد،چشمای من بیشتر و بیشتر برق میزنه،دلمم میرقصه واسه خودش...!


همیشه بهار
۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این دنیای من نیست؟خب نه!نیست.

دنیای من هیچ وقت معلوم نشد.از همه چی دوتا بود.تضاد همیشه اینجا بیداد میکرد!

ناراحتم از اینجایی که هستم؟نه نیستم!من قرار بود ته تهش بگم آره این خوبه،چون گشتم تا برسم بهش.

یه مود هست که میگه آره،فکر کن که نمیفهمم.اینجوری همه راحت تریم.مود خوبیه!

مود بعدی میگه از اونجایی که نمیفهمم،دفعه بعدی میرم انفرادی.

مود سومم میگه بیخیال بابا!

_بله.خیلی راحت تره اگه من هیچ نظری ندم.خودمم بد نمیشم.اصلا من نمیشناسم اونا رو.شاید تهش یچیز دیگه شه.ولی،منم یه روزایی همین حس افتضاحو داشتم.و خوشحال میشدم اگه کسی این حرفایی که نگفتم ولی دلم میخواد بگمو بهم میگفت.حالا تهش من بشم آدم بده که بشم!من میدونم چی میگه.میدونم وقتی میگه خوب نیستم،دقیقا یعنی چقدر بد.و چقدر بد.و چقدر بد.

_کیانا هم میگفت:درکل زندگی ساده تر از ای حرفاست![در جهت اون تیکه ی مود سوم البته.]

همیشه بهار
۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عمه مهربونه،نمیتونه راه بره،هربار که میریم میگه بیا بشین کنارم.خاطره تعریف میکنه،از جوونیاش میگه،گاهی اشک جمع میشه تو چشماش،گاهی دوتایی بلندیلند میخندیم.بهم میگه همیشه برات دعا میکنم،نصیحتم میکنه،با نگرانی میگه عمه حواست به خودت باشه ها.جوری که خجالت میکشی حواست به خودت نباشه!

احوال همه رو تک تک میپرسه.حتی حال پارسا رو هم میپرسه.این سری داشت میگفت خاله اینا خوبن؟خوشحالن؟گفتم آره خوبن،همشون خوبن.حرفم تموم شده تموم نشده با بیقراری دوباره گفت "خوشحالن؟"،لبخند زدم گفتم آره عمه،"خوشحالن".آروم گرفت...


همیشه بهار
۲۳ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

فارسی عمومی بود،ما شعر خوندیم،و من حس کردم نمیخوام برم خونه.

از ارم تا نمازی هماهنگ نشدیم نهایتا تنها رفتم.بلیتم ارور داد.گفت خانم بلیتتون واسه فرداست.گفتم وای!امروز شنبه بود.

برگشتم برم هنروتجربه.گفتم فیلم دارین؟-آره.6._خب خوبه.تا 8 هست دیگه؟_تا 9._پس مرسی.

گفتم میرم حافظیه،رو صندلیای اونور(!) میشینم شجریان گوش میدم.حافظیه سخنرانی بود.

منم برگشتم خونه.دم در بهم گفتن چرا حس ترست کار نمیکنه؟خب نمیتونستم توضیح بدم که داشتم آهنگ گوش میدادم و تو اون لحظه ترسیدن مسئلم نبود.

چیزای زیادی هست که نمیتونم توضیح بدم.

بغض در میان راه                                         

_در کویر تفته ی گلوی من_

ساقه ای شکسته بود.

یا

بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی،

یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،

ردپاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،

ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟


نمیشه توضیح داد که تو اون لحظه های شعر خوندن چی شد که روزا عوض شدن.اینو نمیشه توضیح داد.

همیشه بهار
۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

این یکی پاییز،اگر نگار و شعرخوانی ها و چرک نویس و پاک نویس های شعرهاش را ندارد،اگر ظرف انار الهه کنار طاقچه اش نیست،اگر جمع کنار آبخوری را ندارد و خیلی چیزهای دیگری که جایشان را دادند به دلتنگی را ندارد،بهترین چهارشنبه های این چندسال را آبستن است.

چهارشنبه هایش قرار است دست مرا بگیرند و ببرند به دنیایی از رنگ و صدا.

قرار است قشنگ شروع شوند،برسند به ظهر و تا شب رویایی ادامه پیدا کنند.کلی صدای کمانچه دارند.

قول "لبخند" داده اند به من چهارشنبه ها.به اندازه ی همه ی روزهای هفته.

همیشه بهار
۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
من نمی توانم باور کنم.فکر می کنم همه اش خواب میبینم.آخر چطور ممکن است؟مگر می شود از دیوار ها عبور کرد،یا از آب گذشت و خیس نشد؟!ما تمام این کارها را کردیم،حتی از کوه پرت شدیم و خراشی برنداشتیم.
_ احمق!ما مرده ایم.

"رسول یونان"


همیشه بهار
۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

نمیتونم بیشتر از نیم ساعت کتاب* بخونم. نمیتونم تحمل کنم مجید دلش برای ایرج تنگ شده باشه.حتی نمیتونم بیام اینجا بنویسم.

خیلی آشوب طوره همه چی.

فقط میتونم به صدای کمانچه فکرکنم.


*فریدون سه پسر داشت.

همیشه بهار
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

درماندگی رو کی تجربه کردم؟رو صندلی ردیف چهارم همایش شات.خیلی حس افتضاحیه که بفهمی هیچ کاری و مطلقا هیچ کاری از دستت برنمیاد.فکر کنم اولین بار بود که این حس رو داشتم.برای اتفاق بد پیش اومده،من هیچ کاری نمیتونستم بکنم.نمیتونستم برگردم عقب،حتی نمیتونستم فکر کنم کاش بیشتر تلاش میکردم.من تا سرحد متلاشی شدن پیش رفته بودم.نمیتونستم بگم دوباره شروع میکنم چون هیچی برام نمونده بود که حتی صاف نگهم داره.مثل یه بچه ی مرده بود رو دستام بعد از یه دوران سخت.با یه بچه ی مرده چیکار میشه کرد؟نه میشه برگردی به قبل و نه میتونی زندش کنی.[من حتی اگه میتونستمم نمیخواستم برگردم به قبل.]

چیکار کردم تو اون ثانیه ها؟مثل جاری شدن آب پشت سد گذاشتم درماندگی جریان پیدا کنه تو همه ی وجودم.و با ذره ذره ی وجودم حسش کردم.

اینکه کاری از دستتون برنیاد برای یه بچه ی مرده،منهدمتون میکنه!

بار بعدی چی؟خب این یه درماندگی کامل نیست.فقط قسمتهایی از درماندگی رو داره.ولی به هرحال هست.

با سرعت غیرقابل کنترلی دارم تغییر میکنم.دوست دارم این تغییراتو ولی از خودم میپرسم از کجا میان؟

نمیتونم راجبش بنویسم.ده بار اومدم بنویسم و به اصل داستان که میرسه یادم میره چطور باید توضیحش بدم.

من دفن خواهم شد

زیر آوار این کلمات

من دفن خواهم شد.

با پیشرفت این شعر

روح من از حرارت این کلمات

از دوزخ مکرر علامت های سوال

از نشانه های بهت و خیرگی

که مدام ته هر عبارت تکرار می شودند

و از سنگینی واژه ی درماندگی

خرد خواهد شد

د ر م ا ن د ه

خواهد شد...



همیشه بهار
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر