صبح که وسط اتاقم وایساده بودم داشتم به این فکر میکردم که شب که شد(و تو اون لحظه انگار که هیچ وقت قرار نبود شب بشه)بیام و بنویسم:
امروز صبح که من بیدار شدم،سه تا پروژه ی فیزیک داشتم و متن کتابی که تموم نشده بود.
و کلاس عربی و حس مزخرفی بابت کلاس عربی و معلمش و خروارها تست عقب مانده اش و امتحان مبحثی و جامعش.
(توی پرانتز پیامی مبنی بر یادآوری امتحان ترم شیمی هم داشتم!)
متن کتاب تمام شد.یک پروژه کامل شد.x مثل همیشه دوست داشتنی رفع اشکال کرد و حرف زد برایمان.و میدانست که باید عقب افتاده باشیم و داد و بیداد راه ننداخت و روی سوالم هم فکر کرد و آمد بالای سرم و شکل را دوتایی نگاه کردیم و برایم توضیح داد.
عربی به مزخرفی جلسه ی قبل نگذشت،و یاد گرفتم چرا ما ی شرط بلی و ما ی موصول نه.
باران هم آمد.رعد و برق هم زد.و خیلی هم خوب بود همه ی اینها.
با مزخرفهای زندگی باید روبرو شد همیشه.و یقین داشت که حتما به باران و لبخند هم میرسیم.