شما میگید اسمشو چی بزاریم؟:دی
داشت میخواند که:
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست...
داشتم فکرمیکردم که مگر کنسرت فردا شب نیست و حالا که صداها تا 11شب ادامه پیدا کرد فهمیدم که دارند تمرین میکنند.و یک لحظه برایم جالب شد که 300متر آنطرف تر یک سری آدم معروف دارند تمرین میکنند!:)
داشتم با خودم فکر میکردم که در اون مورد چی منو ناراحت میکنه،و بعد دیدم که من همچنان با همین نتیجه از خودم و تلاشم راضیم و فقط گاهی این نگاه آدماست که اذیتم میکنه.بعد از این خوشحال شدم که چقدر خوب...چقدر خوب که یه حرکتی کردم و به خاطرش تغییر کردم و بعضی عادتای بدم ترک شده.و چقدر خوب که نسبت به من قبلی پیشرفت کردم و نسبت به اون من قبلی تلاشم خوب بوده و الان ازش راضیم.
اینجا میشه که یاد اون آهنگه و فاطمه میفتیم که:چرا باید بسوزه لحظه های من به خاطر نگاه اشتباه آدما...
خب فکر کنم طبیعی باشه که آدم کمی ناراحت بشه ولی نباید بریزه بهم.خوشحالم که یاد گرفتم بهش فکر کنم و سعی کنم باهاش روبرو شم،کنار بیام و نریزم بهم.
چقد آدم باید ممنون باشه از خدا؟؟که باعث شد و گذاشت که تجربه کنم و همیشه هم کنارم بود و هست:)
چجوری طبیعت به این منظمی که رابطه ی جرم و درخشندگی ستاره هاش یه رابطه ی لگاریتمی در مبنای e هست،رابطه ی کم شدن شدت به e ربط داره،رشد و زوال ها،دنباله ها و تو کلی از نظم هاش به e میرسیم،e که خودش گنگه،این طبیعت چطور میتونه خدا نداشته باشه؟
چطور میشه هرواکنش یه ثابت تعادل داشته باشه و یه سری عوامل بهش تاثیر داشته باشن ولی سینتیک یا ترمودینامیک یه طوری کنترلش کنه که ما بتونیم زندگی کنیم.مثلا از لحاظ ترمودینامیکی اکسیژن و هیدروژن میل خیلی خیلی خیلی زیادی به ترکیب شدن و تولید آب دارن ولی چون سرعت واکنششون خیلی خیلی خیلی کمه(کنترل سینماتیکی)با هم ترکیب نمیشن و یهو اتاق حاوی هیدروژن و اکسیژن منفجر نمیشه مثلا!خب این همه ظرایف نمیتونن همه باهم تصادفی باشن!
یه فیلسوفی که اسمشو نمیدونم به این معتقد بوده که خدا وجود نداره،بعد یه روزی آخرای عمرش داد میزنه میگه واااای!دیگه نمیتونم!دیگه نمیتونم با این همه نشانه وجود خدا رو انکار کنم!
فردا تولدمه!:))))تولد 17سالگی.
قبلا میترسیدم از بزرگ شدن.چون بچه بودن بهتره!وقتی بچه ای راحت تر میشه خوب بود و کمتر هم با دنیا درگیری.خیلی کارت بهش نمیفته و به همه اعتماد داری و کلا همه چی قشنگ تره.
ولی بعدها دیدم که آدم بزرگای خوب و خوشبخت و خوشحالی هم وجود دارن.
28ساله ها 30ساله های موفقی هم وجود دارن.
الان دیگه اندازه ی اونموقع از بزرگ شدنم ناراحت نیستم یا نمیترسم.فقط باید یاد بگیرم و سعی کنم که جوری زندگی کنم که منم یه 30/40ساله ی خوب خوشحال باشم.امیدوارم که بشه.
حالا که تولدمه کادو نمیخواید بهم بدید؟؟:دی
دعا کنید که یه آدم بزرگ خوش قلب و خوشحال بشم و هممون هم عاقبت بخیر بشیم:))
پ.ن:300متر آنطرف تر که گفتم منظورم باغ عفیف آباد است.فردا شب هم کنسرت شهرام ناظری و حافظ ناظری است.از اینکه الان آنها دارند آنجا تمرین میکنند مطمئن نیستم ولی احتمال خیلی زیاد همینطور است.
پ.ن2:پنج دقیقه ی دیگر 5شهریور میشود به دنیا می آیم!:دی:))
پ.ن3:خیلی خوب است که صدایشان می آید.کنسرت نمیروم ولی هر سه چهار کلمه یکیش را میشنوم و حس و حالم یک جوری میشود به هرحال!