پنجره،آسمان و سخنانی دیگر:)
دراز کشیده بودم روی تخت و چراغ روشن بود،بعد بلند شدم پرده را کشیدم پنجره را باز کردم،چراغ را خاموش کردم و دوباره دراز کشیدم.نگاه کردم به بیرون،به آسمان.
چقدر امسال این نما و این صحنه تکرار شده بود...قبل از اینکه بخوابم،صبح که بیدار میشدم،نگاه آسمون میکردم و فکر میکردم خدایا یعنی چی میشه؟خدایا یعنی عاقبت به خیر میشیم؟
چقد این صحنه رو دوست دارم.این پنجره ی باز و اون آسمون پشتشو.
امشب که نگاش کردم دیگه میدونستم چی شده!وای!باورم نمیشه
میدونید پنجره ی اتاقم دقیقا روبروی موقعیت الان تختمه و من شب که میخوام بخوابم آخرین چیز،و صبح که چشامو باز میکنم اولین چیزی که میبینم این پنجره و آسمون پشتشه.
یه وقتایی که فصل کوچ بود،کلی پرستو اون پشت بودن که داشتن پرواز میکردن.نگاه کردن دسته های پرستوی درحال پرواز از دوست داشتنی ترین و شوق آورترین کاراییه که میشه انجام داد.یه وقتایی،که میشه همه ی وقتایی که ماه از این زاویه قابل رویت بود،خییلی خوشکل بود.وقتایی که ابرای خوشکل تو آسمون بودن،شب،روز،دم صبح...!
همیشه نگاه کردنش خوبه.و همیشه وقت نگاه کردنش داشتم فکر میکردم که خدایا یعنی چی میشه؟
واقعا جالبه که اینجام!من همه ی دوسال گذشته رو میخواستم که این مسیرو برم.ولی واقعا سردرگم بودم،واقعا.به شدت مضطرب،به شدت بیقرار،به شدت دلتنگ.هیچ وقت اون عصر تو دستغیب که با کیانا دوتایی تو حیاط پشتی رو میز پینگ پنگ نشسته بودیمو یادم نمیره.هیچ وقت اون حال مزخرفم یادم نمیره.و خیلی وقتای دیگه
ولی الان میدونید چی شده؟من تو اون تاریکی ها خودمو از اون لبه ی پرتگاه پرت کردم پایین و یکسال تو هوا معلق موندم تا دیروز پام رسید به زمین.وقتی همین موقعه پارسالمو با الانم مقایسه میکنم واقعا باورم نمیشه موقعیت الانمو.