شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

شنگ

عشق شنگ بی قرار بی سکون_چون درآرد کل تن را در جنون...

آخرین مطالب
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۴ امید

و باز هم خانم فیض.که این دفعه فرصتو از دست ندادم و بغلش کردم!

گفت بچه ها تو این مدت کور باشین،کر باشین.نبینین.نشنوین.فقط راه جلو روتونو نگاه کنین و به چیزی که میخواین فکر کنین.و تقریبا بهترین چیزی بود که میتونستم بشنوم.ندیدن.تو این مرحله،همون چیزیه که ذهنم میخواد.

و نگین.با اون نگاه شارپ و ذهن دور از حاشیه اش.و اینکه انگار همه چیز داخلش حل شده.و همه ی چارچوب هاش معلومن و مرزهاش پررنگ.و در کنار همه ی اینا،ساده نگاه میکنه.خیلی ساده،خیلی راحت.

و ریحانه.و اعتقادش به خلاقیت!

میدونی مثل تمرین ریاضی میمونه نمیشه پیداش که کردی ولش کنی...

اگه آرومم و خوشبین،حتی اگه راهم درست نباشه(که آرامش و خوش بینی از بیراهه هم نمیان منطقن)،این آرامش و خوشبینی چیزیه که تو این مدت باید نگهش دارم واسه خودم.

حتی اگه بخوام یه وقتی تغییرش بدم.

میدونی راجبش که فکر میکردیم همه ی حرفت این بود که این آرامش و انرژی نمیتونه زاییده ی یه راه غلط باشه،و همینم بود که همه چیو تحت الشعاع قرار داد.اینجا بهت میگم که تو،تو دل اون نبودی که بدونی آرومه یا نه،که روزاش با حس خوب طی میشن یا نه.

بعدم بهت میگم اگه این ایده درست باشه که فقط یه راه واسه رسیدن به تعادل وجود نداره،تعادل نه،به تعادل نرسیدی هیچ وقت،بجاش بگیم تمرکز یا آرامش درونی یا حتی ثبات.اگه چند تا راه بهش منتهی میشه،این که تو دور ه های مختلف تجربش کردی،یعنی اون راهه درست بوده.اگرم فقط یه راه واسش باشه،شاید زمان بیشتری واسه پیدا کردنش لازمه.آره؟

و اینکه میدونی،اون خالقی که من و تو میشناسیم خیلی خوبه.اونقدری مهربون هست که درک کنه گم شدگی بنده هاشو.و حتما بهشون زمان میده تا یه سری چیزا رو تو خودشون حل کنن.اگه همون باشه،حتما میبخشتت.بهت کمک هم میکنه.همین که خوندیم* شک ایستگاه خوبیه...

حرفم اینه که همه ی چیزا رو با هم قاطی نکن.باشه؟

حق اشتباه داری.جدی میگم!"حق اشتباه" ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها،بخش کوچکی از یک جمله،اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد؟چه کسی جز خودت؟؟**

آخرش اینکه،تو پیش برو.هرچند نامطمئن و بی ثبات.همین "رفتن" فی نفسه خوبه.میپرسی کجا؟میگم همین دلخوشی های روشن،همین خوبی هایی که میدونی خوبن،همین نماز هایی که گاهی توشون دلتنگی دارن.حتی شاید همین آهنگ گوش کردنای حین درس خوندن.فقط قبلش قلبتو نگاه کن،ببین میگه موافقم یا نیستم.یا شاید عقلت باشه.سعی میکنیم که به دوتاش باهم برسیم.روز میشه این شب صبر داشته باش...***

رسیدیم به اینکه:

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل_که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم...

و اینکه این حالت آرومو حفظ کن.نه خیلی شاد،نه خیلی غمگین.نه مضطرب نه بیخیال.خواهش میکنم بزار بمونه.


*روی ماه خداوند را ببوس_مصطفی مستور

**من او را دوست داشتم_آنا گاوالدا/ترجمه الهام دارچینیان

***سریال شهرزاد!

میشه که دعا کنید؟برای یه دوستی که مریضه و حالش خوب نیست.و برای من هم دعا کنید؟

:)

همیشه بهار
۲۶ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قضیه اینه که:من زیادی خوشبینم؟!

اصن نمیدونم که راجبش باید با کی حرف بزنم یا تو چه آینه ای خودمو نگاه کنه.

قضیه اینه که درست همون لحظه ای که فکر میکنم پیدا شدم و اوری تینگ ایز اکی یا ایز گویینگ تو گت بتر،دوباره گم میشم.

قضیه اینه که هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش

کاملا واضحه که دور ماندم از اصل خویش ولی اصلا نمیدونم روزگار وصلو از کجا باید جستجو کنم.

درست همون لحظه ای که داشتم با خودم میگفتم که حالا خیلیم دختر بدی نیستی و فکر کنم راضی باشم ازت،حس چقد همه چی مزخرفه دست داد بهم.

آدمی که گم شده،باید هی سر همه ی راه ها سرک بکشه یا اینکه اون راهی که تا الان(تا الان که نه،تا چند ماه قبل از الان) بر اون بوده رو ادامه بده به امید اینکه همون درسته؟یا به این امید که حالا یه روز وقت سرک کشیدن به همه ی راها و فکر کردن بهشونو پیدا کنه و بعدش اونقد آدم باشه که دامن از کف نده و اونقد بصیرت داشته باشه که درست رو تشخیص بده و اونقد اراده داشته باشه که ادامش بده...

دختر قصه ی ما گم شده.کاملا.مدام حالت تهوع داره.

دختر قصه ی ما دلش نمیخواد با هیچکس راجب گم شدنش حرف بزنه.شایدم دلش میخواد ولی نمیدونه با کی.

دخترک اصلا نمیدونه خط کشش چیه.اصلا نمیدونه خوب بوده یا نه.اصلا نمیدونه عملکرد این سالاشو به کجا باید ارائه بده تا اونا بهش نمره بدن.ضمن اینکه نمیدونم چقد قویه که اگه بهش بگن گند زدی عزیزم گند زدی،میتونه اینو بفهمه و خودشو جمع کنه یا نه.

گفتم که،اصلا نمیدونه تو کدوم آینه باید نگاه کنه...

همیشه بهار
۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
_سلام.یه کیلو سبزی خوردن بدین،گشنیزشو بیشتر بزارین.
_سبزی خوردن؟
_آره.
_من میزارم اینجا خودت نگا کن ببین چقد بسه.
_من نمیدونم!فقط گشنیزشو بیشتر بزارین!
_گشنیز تو سبزی خوردن نمیزارن.اگه میخوای برات بزارم.
_بزارین!
_بوش میکنی؟!سبزیش عالیه!
_میخواستم ببینم کدومشه!
_این گشنیزه این جعفری.
سبزیا رو برد که بکشه.همچین دور از عجله ی معمول سبزی فروشا!
_ریحون هم بزارم؟
_بزارین.
یه دسته ریحون هم برد،خیلی بادقت دو سه بار کم و زیادش کرد که اندازه شه.بعد یه روزنامه برداشت که بپیچتش،یه ذره از روزنامه اضافه بود اول اونو جدا کرد،بعد از وسط تاش کرد سبزی هارو گذاشت توش،پیچید،یه دونه از همون گشنیزا هم خیلی بلند بود،اونو گرفت گذاشت رو روزنامه،بعد بندو پیچید دورش.[باز هم به دور از عجله ی معمول.] گره زد.
بعد روشو کرد اینور دسته ی سبزی ها رو صاف گرفت  نشونم داد گفت:"تهشو بزنم؟"
_بزنین.
بعد تهشو زد با لبخند نگاش کرد گفت خوشکل شد؟
_آره!
چقد شد؟
_ممم..1400...با 1600..3تومن!
دوتا دوتومنی دادم.
_بفرمایین.
_[خیلی از ته دل و دور از کلیشه های معمول]خدا بده برکت!خدا برکتش بده.
و هزار تومن بهم پس داد.
_مرسی ممنون.خدافظ.
_به سلامت.
و اینطوری بود که از سر کوچه تا همین لحظه یه لبخند بزرگ رو لبم بود.
_ماماان!بیا برات تعریف کنم!...
_آها همون مرد عینکیه؟
_آاره همون!دیدیش تاحالا؟
_آره اون دفعه ازش سبزی گرفتم.خوش اخلاقه.
_آره خیلی!

همیشه بهار
۱۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

حالم خوب بود.خیلی خوب.تگرگ اومد،بارون اومد،کلی خندیدیم،پریدیم،عکس گرفتیم...

بعد دوباره تنها شدم.بعد کم کم بهش فکر کردم بعد دقت کردم و حالا دیگه حالم خوب نیست.

حالا یه چیزی غل زد اومد بالا،بالا و کم کم داره آشوب میشه تو دلم.

چرا واقعا؟؟

حتی ش.حتی ش. که کلی راجبش باهام حرف زد و کلی متقاعدم کرد.بعد خودش عوض شد.بعدا که حرف زدیم جا خوردم.یه لحظه حس کردم نمیشناسمش.میخواستم بگم بابا لعنتی تو دیگه چرا آخه؟؟من که هرجا کم میاوردم تورو مثال میزدم حالا تو هم؟؟اونم بدون اینکه تو لحن حرف زدنت حسی از عذاب وجدانی چیزی باشه؟

نمیدونم اصلا چرا انقد این موضوع مهمه حالا!من که خودمم میدونم به خودمم امیدی نیست.میدونم شاید خیلی راحت بگذرم از همه چی ولی بازم نمیخوام اینطوری باشه.

همه ی همه ی حس بدم که نمیتونه ناشی از یجور مثلا حسادت شخصی باشه،میتونه؟؟یه چیزای دیگه ای هم هست پشتش.یه سری چیزای بزرگتر.اجتماعی تر.انسانی تر.

میترسم از اینکه تنها بشم با خودم!

تنها که بشم آشوب میشم.

به هزار جا که نباید،سر میزنم.

انگار که رسالتش این باشه که من داستانشو واسه همه تعریف کنم،که بهشون بگم میفهممشون و درنهایت ازشون بخوام احمقانه رفتار نکنن.

کلی حرفهای عاقلانه بزنم و آخرش که تموم شد به خودم بگم:"شما که انقد عاقلی،چرا اینا رو به خودم نگفته بودی؟؟"

من میدونم که همین روزا کنار میام با خودم.میدونم همین نزدیکیا یه بار دست خودمو میگیرم میام عاقلانه با خودم حرف میزنم.آشوبم تموم شدنیه...!:)


نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...*


 و اینکه:

...!

منظورم

همین آهستگی های ارزان است،

و اندکی بی خیال،

تمام تمام،

اوست که نیامده هنوز.

خلاص خلاص،

اوست که رفته است دیری.


آیا شما

به این یقین روشن رسیده اید

که راه رفته را

نباید

دوباره به یاد آدمی آورد؟!


حقیقت این است 

که در این جهان

هرکسی

گم شده ای دارد برای خودش،

اما همه ی ما آیا

ملتزم به حفظ همین حسرت بیهوده ایم!

واقعا...؟


اندکی بی خیال بیا و

کمی آهسته...حتا به خواب راه...برو!


رفتن

تقدیر تخطی ناپذیر اولاد آدمی است.


من می روم.

کلماتم را

مهیای عبور از آب و از آتش کنم.

خلایق نیز

سرگرم باور به بعضی دروغ های ساده اند.


چقدر ساده!

چقدر دور!

همیشه همین طور بوده به روزگار،

کسی انگار کسی را گم کرده از ازل،

و او که گم شده ی دیگری است

خود نیز هزاره هاست که از پی ما می پرسد:

این تمام چیست و

خلاص این همه خستگی

کدام است؟

هی تقدیر تخطی ناپذیر!

ما نیز سال هاست 

که در ازدحام همین حوادث عجیب

خود

گم شده ای داریم برای خود.


البته آهسته،

و اندکی بی خیال.

ما باید نزدیک تر هم بیاییم

نزدیک...نزدیک...خیلی نزدیک،

تنها راه تحمل این تاریکی 

همین است.


سید علی صالحی-مجموعه شعر چند رویا مانده تا طلوع رنگین کمان


_عنوان مطلب اسم همین شعره.


*از نادر ابراهیمی.




همیشه بهار
۱۲ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک وقت هایی هست که هزارتا چیز از شکوه ریاضی گرفته تا سیاست تا اجتماع تا داعش تا بحث سه نفری چندماه پیش تا امتحان دیفرانسیل فردا تو ذهنتون هست،که اصلا ذهنتون مشغول اینه که چطوری قبل از اینکه خوابتون ببره همه رو بنویسید.زودترم از پای دفتر و کتاب بلند میشید که وقت نوشتن داشته باشید بعدا نمونه تو دلتون!:دی

بعد چیکار میکنید؟کاری که میکنید دقیقا اینه که بعد از ورود به مدیریت وبلاگ،طبق بی دقتی های معمول در دقت به علائم و چیزهایی از این قبیل میروید یک گندی میزنید،بعد معذرت خواهی نامربوطی هم میکنید،بعد برمیگردید و وقتی برمیگردید که برای دقت کردن به علائم خیلی دیر شده!

:|

بعد تصمیم میگیرید که بقیه ی آخرشب هارا هم به درس خواندن بگذرانید و کمتر حرف بزنید.

:|



همیشه بهار
۰۶ دی ۹۴ ، ۰۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

مثلا سرت رو بگیری بالا،یه صورت فلکی خوشگل اون بالا باشه و اسمش یادت نیاد!بعد سرت رو که آوردی پایین رو کنی به بغل دستیت و تا میای دهنتو باز کنی که بگی "ببخشید این صورت فلکیه اسمش چی بود؟" یادت بیاد که احتمالا ندونه اینو.بعد یه لحظه حس کنی فائزه اونجاست بخوای برگردی پشتتو نگا کنی بگی فائزه این اسمش چی بود؟!بعد یادت بیاد فائزه هم نیست اینجا.بعد بخوای برداری زنگ بزنی بگی فائزه این صورت فلکیه که یکم اونورتر از ماهه اسمش چی بود؟و همون موقع یادت بیاد که حالا فائزه هم به فرض که پاشه بره نگا کنه،این چه آدرس دادنیه آخه؟!

بعد بخوای دوره بیفتی از همه ی آدمای اونجا بپرسی ییخشید شما نمیدونید اسمش چی بود؟انقد بپرسی که یکی بدونه.

مثلا یه زبون رمزی داشته باشیم.من بنویسم کف دستت،تو کف دستم جوابشو بدی.نه که بنویسیم کلمه ها رو ها به همون خط فارسی/انگلیسی/....نه،یه زبون واسه خودمون داشته باشیم.تو هم باید کمک کنی تو ابداعشا!نه که هی من بیام بگم این علامتم واسه این حرفت تو هم بگی خوبه.حالا شاید فقط واسه یه سری چیزای پراستفاده ساختیمش.

مثلا شب هجران باشه ولی بوی خوش وصل آید!

بعدا نوشت:بعدا فکر کردم دیدم ،شد" تو بیت آخر شعر پست قبلی به معنی "رفت" هست.ولی بازم تفاوتی در اصل این پست ایجاد نمیشه!

همیشه بهار
۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله ی زلفش با باد همی کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا اینجا با سلسله میرفصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور ازتو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای یاد توام درمان در بستر ناکامی

وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی

در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی،حکم آنچه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره ی مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


+یلدا هم مبارک:)


همیشه بهار
۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قاسم اومده میگه فرداشب بیکاری ببرمت تئاتر؟

میگم نه.

طوری باتعجب و یه ته خشمی نگام میکنه که انگار گفته باشم فرداشب میخوام برم عقد کنان پسر بقال سرکوچه!

بعد برای تلطیف محیط میگم کلاس ندارم ولی بیکار نیستم.

خیلی مقتدارنه میگه حرف تو مهم نیست.فردا شب میریم تئاتر!

همیشه بهار
۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در عین بی تکراری ات هربار تو هربار تو...

دارم به این فکر میکنم که اگه این روزای آخر و ندیدن بعضی آدمها آخرای پاییز نبود چیکار میخواستم بکنم دقیقا!منظورم اینه که این حجم از دلتنگی اولا یا وسطای پاییز اگه بود مطمئنا از پا درمیومدم!هی یاد حرف نگار میفتم که میگفت باز پاییز شد حالا من تا سه ماه حالم خوب نیست!

میدانید؟یاد حرف فائزه هم میفتم!چیزی تو مایه های این بود که چقد تو لوسی![دقیق حرفش رو یادم نیست].

به هر شکل!من اون هفته کلی دلم تنگ شد واسه اینکه دیگه کمالو نمیبینیم.کلی به نگار راجبش گفتم!واسه مسئولیت پذیری و ماه بودن خانم تبریزی هم همینطور.و واسه آخرین آشی که تو مدرسه خوردیم!و آخرین ناهار نذری دوران مدرسه.آها!دلم واسه کلاسمونم تنگ میشه.خیلی زیاد!بچه های خوبی هستیم!:دی بحث علمی هم میکنیم!لذت بخش است!سوال هم زیاد میپرسیم.یه باری وسط یکی از همین بحثا به ریحانه گفتم دلم تنگ میشه واسه این جمعه(جمع!)،کاش تو دانشگاه هممون با هم بودیم و ریحانه هم تایید کرد!

دیگه برای چی؟برای خانم فریدونی و چایی گرفتن ازش و اخلاق همیشه خوب مادرانش!و برای خانم انصاری و ایضا بخشی!

فکر نکنم دلم برای مدیرمون و خواهرش تنگ شه.از معدود چیزایی که باعث میشه خوشحال شم از تموم شدنش مرتبط نبودن با همین مورده.انقدی که گاهی میگم خوشحالم که دیگه امسال تموم میشه راحت میشم از این مدرسه!

برای مشهد رفتن با مدرسه و اذیت کردن و جاماندن و شعر خواندن هم که معلومه دلم تنگ میشه.برای یک غوغا راه انداختن مثلا!:دی

بدی ماجرا میدونید چیه؟اینکه نمیشه رفت به معلمای مردی که داشتی بگی دوستشون داری و دلت تنگ میشه براشون.یا نمیشه بگی کاش شمارتونو داشتم گاهی حالتونو میپرسیدم.از این جهت دلتنگ معلم های خانم شدن باز یک برتری هایی دارد به دلتنگ معلم آقا شدن!

دلم حتی واسه سالن اجتماعات و کتابخونه و کلاسای طبقه سوم که یه بار به سارا گفتم حالم بهم میخوره ازشونم تنگ میشه.احتمالا بیشتر از همه ی جاهای دیگه!

از بین همه ی خداحافظی ها خداحافظی پنجم دبستان خیلی سخت بود برام.بعدش روز آخر سوم راهنمایی.اون روزی هم که شیخ خدافظی کرد که بره تهران حسم چیزی شبیه خفه شدن بود.ولی این یکی دیگه واقعا آخری آخریشه.نه دیگه تو مدرسه آش میخوریم،نه ناهار،نه اذیت میکنیم،نه بحث میکنیم،نه گریه میکنیم و نه میخندیم...!

نگاریم نیست که صبحها همو بغل کنیم.الهه ایم نیست که دست خیسشو بکشه رو صورتم یا لپمو بکشه بگه دلم برات تنگ شده بود!یا رمان تعریف کنه یا دور حیاط قدم بزنیم "وقتی میای صدای پات..." بخونیم!

و اینطوری میشه که ما خیلی زود بزرگ میشیم...!

همیشه بهار
۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اینکه آدم بپرهیزه از زدن بعضی حرفها و نوشتن بعضی چیزا،از این میاد که میترسه از قضاوت شدن.میترسه بقیه بفهمن داستانشو.داستانی که میخواد بین خودش و خودش بمونه.

این میدونی از کجا میاد؟از اینجا که آدم خودش راحت قضاوت میکنه آدمها رو و راحت داستان میسازه واسشون و سعی میکنه حدس بزنه داستانشونو.

چیکار باید کرد واقعا؟برای متوقف کردن این داستان سازی

میدونی گاهی شاید باعث درک بیشتر شه.گاهی دونستن داستانای زندگی مختلف حتی اگه قسمت هاییش یا همش ساختگی یا حدسی باشه یه جور تجربه جمع کردنه.ولی آدم از خودش میپرسه به چه قیمت؟

گاهی حتی آزاردهنده هم هست پیدا کردن ته ته نیت یا فکری که باعث یه رفتار از یه آدم شده،رفتاری که خیلی ها رو شاید اذیت نکنه ولی این به قول روژین اور تینکینگ،باعث میشه خودت اذیت شی.

خیلی وقته که بهش فکر میکنم.خیلی وقته بعد از هردفعه داستان ساختن واسه آدما هی به خودم تشر میزنم ولی حل نمیشه.

یکی کمک کنه!

جدی میگم!به منم بگید اگه راهی واسش دارید!;-)

همیشه بهار
۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر